کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
لک و لنج پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
فدیت لک
لغتنامه دهخدا
فدیت لک . [ ف َ دَ ت ُ ل َ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) فدایت گردم . برخی ِ جانت شوم . پیش بمیرم تو را. پیش مرگت شوم . قربانت گردم . (یادداشت بخط مؤلف ) : ای پیک پی خجسته چه نامی فدیت لک هرگز سیاه چرده ندیدم بدین نمک .حافظ.
-
لک دار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عامیانه] lakdār چیزی که بر آن لک افتاده باشد.
-
لک درا
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹لکدرای› [قدیمی] lakdarā هرزهدرا؛ بیهودهگو: ◻︎ گفت ریمن مرد خام لکدرای / پیش آن فرتوت پیر ژاژخای (لبیبی: لغتنامه: لکدرای).
-
لک زده
فرهنگ فارسی عمید
آنچه بر آن لک افتاده باشد. lakzade
-
لک ولک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم صوت) ‹لِکلِک› [عامیانه] lekkolek[k] کُند؛ آهسته.〈 لکولک کردن: (مصدر لازم) [عامیانه]۱. کند راه رفتن.۲. کاری را بهکندی انجام دادن.
-
لک دیدن
فرهنگ فارسی معین
( ~ . دِ دَ) (مص ل .) دیدن لکه های خون غیر عادی در زنان که دلیل بیماری زنانه است .
-
لک زدن
فرهنگ فارسی معین
( ~ . زَ دَ) (مص ل .) به سختی در آرزوی چیزی بودن .
-
لک شدن
فرهنگ فارسی معین
( ~ . شُ دَ) (مص ل .) (عا.) رنگ نقطه ای از پارچه یا جامه به سببی به رنگ دیگر درآمدن ، لکه دار شدن .
-
لک گذاشتن
فرهنگ فارسی معین
( ~ . گُ تَ) (مص م .) (کن .) متهم کردن ، رسوا کردن .
-
لک الویل
لغتنامه دهخدا
لک الویل . [ ل َ کَل ْ وَ ] (ع جمله ٔ اسمیه ، صوت مرکب )(از: لََ + ک َ + الَ + ویل ) وای بر تو : بکشم منت لک الویل بدان زاری که مسیحت بکند زنده بدشواری .منوچهری .
-
لک انداختن
لغتنامه دهخدا
لک انداختن . [ ل َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) لک انداختن انگور؛ لک زدن آن . رجوع به لک زدن شود.
-
لک برداشتن
لغتنامه دهخدا
لک برداشتن . [ ل َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) لک برداشتن میوه ؛ قسمتی از آن به آسیب وزخمی رنگی دیگر گرفتن .
-
لک دیدن
لغتنامه دهخدا
لک دیدن . [ ل َ دی دَ ] (مص مرکب )حائض شدن . خون دیدن زن . بی نماز شدن زن . || رنگ بگردانیدن نقطه ای از میوه از ضربت یا آسیبی .
-
لک ء
لغتنامه دهخدا
لک ء. [ ل َک ْءْ ] (ع مص ) زدن کسی را. || حق کسی را به وی دادن . || بر زمین افکندن کسی را. (منتهی الارب ).
-
لک بسر
لغتنامه دهخدا
لک بسر. [ ل َ ب ُ ] (ع اِ مرکب ) نوعی صمغ. (ذیل قوامیس العرب دُزی در کلمه ٔ لک ). رجوع به لک البسر شود.