کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
لک پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
لک
/lak/
معنی
۱. اثری که از چربی، کثافت، یا مواد رنگین بر روی لباس، پارچه، و مانندِ آن پیدا میشود؛ لکه.
۲. (پزشکی) خال.
۳. خونی که بر اثر حیض یا عوامل دیگر از زن خارج شود.
۴. داغ.
〈 لک زدن: (مصدر لازم) لک برداشتن میوه یا چیز دیگر.
〈 لکوپیس: (پزشکی) لکههایی که در پوست بدن انسان پیدا میشود؛ برص.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. لکه پارچه، کهنهپارچه، لته
۲. پاره، تکهپاره
۳. باطل، بیهوده، پوچ، یاوه
۴. ابله، احمق
۵. صدهزار
۶. خسیس، لئیم
۷. پیس
۸. خال، داغ، نشان
۹. آسیب، فساد، لهیدگی
فعل
بن گذشته: لک آورد
بن حال: لک آور
دیکشنری
blot, discoloration, fleck, slur, smut, soil, speckle, splash, splotch, spot, stain, stigma
-
جستوجوی دقیق
-
لک
واژگان مترادف و متضاد
۱. لکه پارچه، کهنهپارچه، لته ۲. پاره، تکهپاره ۳. باطل، بیهوده، پوچ، یاوه ۴. ابله، احمق ۵. صدهزار ۶. خسیس، لئیم ۷. پیس ۸. خال، داغ، نشان ۹. آسیب، فساد، لهیدگی
-
لک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) lak ۱. اثری که از چربی، کثافت، یا مواد رنگین بر روی لباس، پارچه، و مانندِ آن پیدا میشود؛ لکه.۲. (پزشکی) خال.۳. خونی که بر اثر حیض یا عوامل دیگر از زن خارج شود.۴. داغ.〈 لک زدن: (مصدر لازم) لک برداشتن میوه یا چیز دیگر.〈 لکوپیس: (پزشکی...
-
لک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] lak سخن بیهوده و یاوه؛ هذیان.
-
لک
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] lak ۱. خسیس.۲. ابله؛ احمق.۳. فرومایه: ◻︎ با مردم لک تا بتوانی تو میامیز / زیرا که جز از عار نیاید ز لکولاک (عیوقی: شاعران بیدیوان: ۴۲۳).
-
لک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [سنسکریت] [قدیمی] lak صدهزار: ◻︎ در او نه سایر ماند و نه طایر از بر خاک / دو لک ز لشکر او شد به زیر خاک نهان (عنصری: ۲۵۴).
-
لک
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] lak = لاک۱: ◻︎ هیچ نایم همی ز خانه برون / گوییم در نشاختند به لک (آغاجی: شاعران بیدیوان: ۱۹۴).
-
لک
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹لکه› [قدیمی] lok ۱. گُنده؛ ستبر.۲. هر چیز برآمده و گِرد، مانندِ گلوله.〈 لکوپک: (مصدر لازم) [قدیمی]۱. گنده؛ ستبر.۲. ناتراشیده؛ ناهموار.
-
لک
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (اِ.) قسمی رفتن شتر و اسب و جز آن ها میان یورتمه و قدم .
-
لک
فرهنگ فارسی معین
(لُ) [ افغا. ] (ص .) گنده و ناتراشیده .
-
لک
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (ص .) بی دست ، دست بریده ، اشل .
-
لک
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (اِ.) سخنان بیهوده و هرزه .
-
لک
فرهنگ فارسی معین
(لَ) (اِ.) اثری از کثیفی بر روی پارچه یا جامه .
-
لک
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (ص .) 1 - ابله ، نادان . 2 - خسیس ، فرومایه .
-
لک
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (اِ.) 1 - پارچه و لتة کهنه و پاره پاره . 2 - لباسی که روستاییان پوشند، خواه نو خواه کهنه .
-
لک
فرهنگ فارسی معین
(لِ) (اِ.) 1 - هوبره . 2 - مرغابی بزرگ .