کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
لِه و پِه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
محکوم له
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] (حقوق) mahkumonlah کسی که حکم به نفع او صادر شده؛ دادبرده.
-
له شدن
فرهنگ فارسی معین
(لِ. شُ دَ) (مص ل .) 1 - مضمحل گشتن . 2 - حسرت خوردن .
-
معظم له
فرهنگ فارسی معین
(مُ عَ ظَ مُ لَّ) [ ع . ] (ص مر.)مورد تعظیم ، بزرگ داشته .
-
موضوع له
لغتنامه دهخدا
موضوع له . [ م َ عُن ْ ل َه ْ ] (ع ص مرکب ،اِ مرکب ) اصطلاح منطق ، معنایی که لفظ در مقابل آن وضع شده است . (یادداشت لغت نامه ). رجوع به موضوع شود.
-
له شدن
لغتنامه دهخدا
له شدن . [ ل ِه ْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) لهیدن . متلاشی شدن چنانکه آلوئی در زیر پای .
-
له بید
لغتنامه دهخدا
له بید. [ ل َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان دهدز شهرستان اهواز واقع در 12000گزی شمال خاوری دهدز. دارای 45 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
-
مالااسم له
لغتنامه دهخدا
مالااسم له . [ اِ م َ ل َه ْ ] (ع اِ مرکب ) (غضروف ...) رجوع به لااسم له شود.
-
محال له
لغتنامه دهخدا
محال له . [ م ُ لُن ْ ل َه ْ ] (ع ص مرکب ) آنکه برای او حواله شده است . (یادداشت مرحوم دهخدا). محتال . طلبکار. (قانون مدنی ماده ٔ 724).
-
افاً له
لغتنامه دهخدا
افاً له . [ اُف ْ فَن ْ ل َه ْ ] (ع جمله ٔ اسمیه ٔ نفرینی ) نفرینی یا دشنامی است . تُفاً لَه . (یادداشت مؤلف ).
-
برج له
لغتنامه دهخدا
برج له . [ ب ُ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. سکنه آن 470 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
-
پاراک له
لغتنامه دهخدا
پاراک له . [ ل ِ ] (اِخ ) روح القدس . فارقلیط. فارقلیطا.
-
مدفوع له
دیکشنری عربی به فارسی
گيرنده , دريافت کننده وجه
-
صفق له
دیکشنری عربی به فارسی
افرين گفتن , تحسين کردن , کف زدن , ستودن
-
اسمح له
دیکشنری عربی به فارسی
رخصت دادن , اجازه دادن , ستودن , پسنديدن , تصويب کردن , روا دانستن , پذيرفتن , اعطاء کردن
-
انتقم له
دیکشنری عربی به فارسی
کينه جويي کردن (از) , تلا في کردن , انتقام کشيدن (از) , دادگيري کردن , خونخواهي کردن