کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
لَپدار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
لپ تین
لغتنامه دهخدا
لپ تین . [ ل ِ ](اِخ ) نام یکی از دو قاتل اکتاو، قیصر روم . قاتل دیگر ایزوکرات نام داشت . (ایران باستان ج 3 ص 2127).
-
لپ ریات
لغتنامه دهخدا
لپ ریات . [ ل ِ رِ ](اِخ ) نام محلی به یونان . از مردم این ناحیه دویست تن سپاهی در جنگ پلاته (479 ق . م .) شرکت داشته اند. (ایران باستان ج 1 ص 844).
-
لپ سیوس
لغتنامه دهخدا
لپ سیوس . [ ل ِ ] (اِخ ) شارل ریشار. مصرشناس معروف آلمانی و استاد دارالعلوم برلن . مولد نورمبورگ . (1810 - 1884 م .).
-
لپ کشی
لهجه و گویش تهرانی
دارای لپ لاغر و پوستی که کش می آید
-
لُپ کون
لهجه و گویش تهرانی
نیمی از سرین
-
لَپ خوردن
لهجه و گویش بختیاری
lap xordan موج برداشتن آب حوض یا کاسه پر آب.
-
لپ تاپ
واژهنامه آزاد
نت بوک کامپیوتر قابل حمل و کیفی
-
لپ تاپ
واژهنامه آزاد
رایانه کیفی یا لپتاپ (به انگلیسی: Laptop)، کوچک و نسبتاً سبک گفته میشود. وزن آن معمولاً بین ۱ تا ۷ کیلو است که بهاندازه و مواد مصرف شده در ساخت آن بستگی دارد. این رایانه کوچکتر از رایانههای رومیزی است و میتواند با یک باتری کارکند و یا از یک آدا...
-
دار
واژگان مترادف و متضاد
۱. صلابه، صلیب ۲. بیت، خانه، سرا، مقر، مکان، منزل ۳. چوب
-
timber 2
دار
واژههای مصوّب فرهنگستان
[مهندسی منابع طبیعی- محیطزیست و جنگل] درختهایی که میتوان از آنها الوار تولید کرد
-
دار
فرهنگ فارسی معین
و دسته (رُ دَ تِ) (اِمر.) (عا.) 1 - دسته ، گروه . 2 - اطرافیان شخص ، طرفداران .
-
دار
فرهنگ فارسی معین
[ ع . ] (اِ.) جایی که در آن سکونت کنند، سرای ، خانه .
-
دار
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) 1 - چوبی که مجرمانِ محکوم به مرگ را از آن حلق آویز می کنند. 2 - درختی که میوه نمی دهد.
-
دار
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (ص فا.) 1 - در ترکیب گاه به معنی «دارنده » آید: آب دار، پول دار. 2 - در ترکیب به معنی «نگاهدارنده » آید: خزانه دار، راه دار.
-
دار
لغتنامه دهخدا
دار. (اِ) مطلق درخت را گویند. (برهان ) : تن ما چو میوه ست و او میوه داربچینند یکروز میوه ز دار. اسدی .و رجوع به دارگروه شود. || در ترکیبات زیر «دار» بعنوان مزید مؤخر اسم (پساوند) بکار رفته است : اربودار. امروددار. بندق دار. دیب دار. دیودار. سارخکدار...