کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
لهی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
لهی
/lehi/
معنی
رخصت؛ اجازه؛ پروانه.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
لهی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] lehi رخصت؛ اجازه؛ پروانه.
-
لهی
فرهنگ فارسی معین
(لِ) (اِ.) رخصت ، اجازه .
-
لهی
لغتنامه دهخدا
لهی . [ ل ِ ] (اِ) رخصت . اجازه . (از برهان ) : گر زنش را به لفظ بخارائی عادتی گویم لهی کنی که بگایم لهی کند. سوزنی (از جهانگیری ).(شاید از لهیدن ، مقلوب هلیدن باشد؟).
-
لهی
لغتنامه دهخدا
لهی . [ ل ُ ها ] (ع اِ) ج ِ لهوة. (منتهی الارب ). رجوع به لهوة شود: فان اللها تفتح باللهی . (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
-
لهی
لغتنامه دهخدا
لهی . [ ل ُ هی ی ](ع اِ) ج ِ لهاة. (منتهی الارب ). رجوع به لهاة شود.
-
لهی
لغتنامه دهخدا
لهی .[ ل ُ هی ی ] (ع مص ) لهیان . دوست داشتن چیزی را و شگفتی از آن . || فراموش کردن چیزی را. (منتهی الارب ). مشغول شدن از چیزی و دست بداشتن از آن . (زوزنی ). || تسلی یافتن . || روی گردانیدن . || غفلت ورزیدن از چیزی . || گذاشتن و ترک دادن ذکر چیزی را....
-
واژههای همآوا
-
لحی
لغتنامه دهخدا
لحی . [ ] (اِخ ) (الواره ) (؟) موضعی است در نصیب یهودا در میان حدود فلسطیان و صخره ٔ عیطم واقع است . (داود 15؛8 -20) و دور نیست که همان بیت کلیا یا عیون قاره باشد. (قاموس کتاب مقدس ).
-
لحی
لغتنامه دهخدا
لحی . [ ل َح ْی ْ ] (ع اِ) جای ریش از مردم و جز آن . هما لحیان ، اَلْح علی اَفْعُل جمع، الا انهم کسروا الحاء لتسلم الیاء و جمع الکثیر لحی علی فعول مثل ظبی و دلی . (منتهی الارب ). جای ریش در فک اسفل . دو استخوان زیر و زبر دهان که دندانها بر آن روید. ل...
-
لحی
لغتنامه دهخدا
لحی . [ ل ِ حا / ل ُ حا ](ع اِ) ج ِ لحیة. (منتهی الارب ). رجوع به لحیة شود.
-
لحی
لغتنامه دهخدا
لحی . [ ل ُ ح َی ْ ی ] (اِخ ) ربیعةبن حارثةبن عمروبن عامر. زرکلی در الاعلام گوید: لحی بن حارثةبن عمرو مزیقیاء من الازد، جدی جاهلی است . و گویند نام او ربیعة و لحی لقب اوست واو پدر عمرو باشد که خزاعه از اوست . (الاعلام ج 3).
-
لحی
لغتنامه دهخدا
لحی . [ ل ُ حا ] (اِخ ) (بمدّ نیز آید، یعنی لحاء) رودباری است به مدینه . (منتهی الارب ).
-
لحی
لغتنامه دهخدا
لحی . [ ل ُحی ی ] (ع اِ) ج ِ لَحْی (جمع کثیر). (منتهی الارب ).
-
لحی
لغتنامه دهخدا
لحی .[ ل َح ْی ْ ] (ع مص ) پوست از درخت باز کردن . (منتهی الارب ). پوست از چوب باز کردن . (تاج المصادر). || نکوهش و ملامت کردن . (تاج المصادر) (زوزنی ). نکوهیدن . (منتهی الارب ). لحی اﷲ فلاناً؛ زشت روی کند و دور گرداند او را از نیکی و لعنت کند. (منته...