کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
لمس پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
لمس
/lams/
معنی
سست؛ بیحال؛ شل؛ افتاده؛ لس.
〈 لمس شدن: (مصدر لازم) بیحس شدن؛ سست و بیحال شدن.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. تماس، سودن
۲. بیحس، فلج، مفلوج
۳. سست، نرم
فعل
بن گذشته: لمس کرد
بن حال: لمس کن
دیکشنری
brush, limp, numb, palpation, paralytic
-
جستوجوی دقیق
-
لمس
واژگان مترادف و متضاد
۱. تماس، سودن ۲. بیحس، فلج، مفلوج ۳. سست، نرم
-
لمس
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹لس› lams سست؛ بیحال؛ شل؛ افتاده؛ لس.〈 لمس شدن: (مصدر لازم) بیحس شدن؛ سست و بیحال شدن.
-
لمس
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] lams دست مالیدن به چیزی؛ سودن؛ بساویدن.〈 لمس کردن: (مصدر متعدی) چیزی را با دست بسودن؛ دست مالیدن.
-
لمس
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (ص .)(عا.)سُست ، شُل ، بی حس .
-
لمس
فرهنگ فارسی معین
(لَ) [ ع . ] (مص م .) دست مالیدن به چیزی .
-
لمس
لغتنامه دهخدا
لمس . [ ل َ ] (ص ) هر چیزی که نرم و سست باشد. (برهان ). رِخو. سُست . نرم . قابل پیچیدن ، مانند ترکه ٔ تر و مار. قابل ارتجاع . خم پذیر. قابل انعطاف . قابل خم و راست شدن . || فالج . فالج گونه . لس . مفلوج . بی حس ّ.- لمس شدن عضوی یا تمام آن ؛ فالج پدی...
-
لمس
لغتنامه دهخدا
لمس . [ ل َ ] (ع مص ) ببساوش . بسودن به دست چیزی را. (منتهی الارب ). سودن چیزی را به دست یا عضوی . (غیاث ). برمجیدن . ببسائیدن .سودن . سائیدن . ببسودن . بسودن دست . (تاج المصادر). ببساویدن . پرواسیدن . مس ّ. جَس ّ. اِجتساس . بساوش . دست سودن . پرواس ...
-
لمس
لغتنامه دهخدا
لمس . [ ل َ م ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 1300گزی باختر الیگودرز، کنار راه مالرو چقاطرم به مکی آباد. جلگه ، معتدل و دارای 466 تن سکنه . آب آن از قنات و چاه . محصول آن غلات . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع...
-
لمس
لغتنامه دهخدا
لمس . [ ل ُ م ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ لَموس . (منتهی الارب ).
-
لمس
دیکشنری عربی به فارسی
دست زدن به , لمس کردن , پرماسيدن , زدن , رسيدن به , متاثر کردن , متاثر شدن , لمس دست زني , پرماس , حس لا مسه
-
لمس
دیکشنری فارسی به عربی
مقبض
-
واژههای مشابه
-
لَمْسْ
لهجه و گویش بختیاری
lams 1. فلج؛ 2. بخشى از بدن که در اختیار نباشد.
-
لمس کردن
واژگان مترادف و متضاد
بسودن، دستمالیدن، سودن
-
لمس کردن
فرهنگ واژههای سره
بساویدن