کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
لشکر شکوف پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
division axis of advance
محور پیشروی لشکر
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم نظامی] مسیرهای مشخصشده در طرح عملیاتی لشکر که براساس آن تیپهای تابعۀ لشکر به سمت دشمن پیشروی میکنند
-
عباس آباد شجاع لشکر
لغتنامه دهخدا
عباس آباد شجاع لشکر. [ ع َب ْ با دِ ش ُ ل َ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دستگران بخش طبس شهرستان فردوس . واقع در 123هزارگزی شمال طبس . ناحیه ای است جلگه ای گرمسیر. 34 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولات آن غلات ، پنبه و گاورس است اهال...
-
صف جلو لشکر
دیکشنری فارسی به عربی
حدود
-
لشکر و لشکرکشی
فرهنگ گنجواژه
حمله نظامی.
-
کسی که در لشکر کشی شرکت میکند
دیکشنری فارسی به عربی
مدافع
-
واژههای همآوا
-
لشکرشکوف
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹لشکرشکاف› [قدیمی] laškaršekuf ۱. آنکه صف لشکریان دشمن را بشکافد؛ لشکرشکن.۲. [مجاز] دلاور: ◻︎ که لشکرشکوفان مغفرشکاف / نهان صلح جستند و پیدا مصاف (سعدی۱: ۷۷ حاشیه).
-
لشکرشکوف
لغتنامه دهخدا
لشکرشکوف . [ ل َ ک َ ش ِ ] (نف مرکب )مرد لشکرشکاف . شجاع و دلاور. (آنندراج ) : که لشکرشکوفان مغفرشکاف نهان صلح جویند و پیدا مصاف . سعدی .- لشکرشکوفان ؛ جماعتی که در وقت جنگ گریزند و لشکر را بددل کرده گریزانند. (فرهنگ خطی ).
-
جستوجو در متن
-
صف شکوف
لغتنامه دهخدا
صف شکوف . [ ص َ ش ُ ] (نف مرکب ) شکافنده ٔ صف . برهم زننده ٔ صف . درنده ٔ صف دشمن : فلا دید در لشکر افتاده نوف از آن زخم و آن حمله ٔ صف شکوف . اسدی .رجوع به صف و شکوف شود.
-
شکوف
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ شکوفیدن) [قدیمی] šo(e)kuf ۱. = شکوفیدن۲. شکوفنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): ◻︎ که لشکرشکوفان مغفرشکاف / نهان صلح جستند و پیدا مصاف (سعدی۱: ۷۷ حاشیه).
-
شکوف
لغتنامه دهخدا
شکوف . [ ش ُ ] (اِ) شکاف . رخنه .(ناظم الاطباء) (برهان ). || (نف مرخم ) رخنه کننده و همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد. (ناظم الاطباء). شکافنده . (انجمن آرا) (آنندراج ) (از برهان ).- صف شکوف ؛ که در صف لشکر رخنه کند. که صف سپاه بشکند: قلا دید در لشکر ...
-
اشکفت
لغتنامه دهخدا
اشکفت . [ اِ ک ِ ] (اِ) عجب . (جهانگیری ). عجب و آنرا شکفت نیز گویند و در مقام تعجب شکفتا نیز گویند مانند ای عجب و عجب او شکفتید یعنی در عجب افتاد و بر این قیاس شکوفیدن یعنی شکفته شدن و در شکفت ماندن و رشیدی شکوف بضم بمعنی شکافنده آورده چنانکه اسدی گ...
-
توف
لغتنامه دهخدا
توف . (اِ صوت ) صدای کوه را گویند و شور و غوغا و غلغله را نیز گفته اند که در کثرت مردم وجانوران درافتد و در این معنی به جای حرف اول «نون » هم آمده است . (برهان ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی ). فریاد و صدا و غوغا و جنبش وانقلاب و برهم خوردگی و ت...
-
نوف
لغتنامه دهخدا
نوف . (اِ) صدا. (لغت فرس اسدی ص 246) (رشیدی ) . بانگ بود که در میان دو کوه افتد، یعنی صدا. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). آوازی باشد که در کوه یا جائی دیگر کنند بعینه همان آواز بازآید، و به تازی آن را صدا خوانند. (اوبهی ). صدائی که از کوه و عمارت خال...