کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
لشکرفروز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
لشکرفروز
/laškarforuz/
معنی
آنکه لشکر بیاراید و لشکریان را آمادۀ جنگ سازد.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
لشکرفروز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹لشکرافروز› [قدیمی، مجاز] laškarforuz آنکه لشکر بیاراید و لشکریان را آمادۀ جنگ سازد.
-
لشکرفروز
لغتنامه دهخدا
لشکرفروز. [ ل َ ک َ ف ُ ] (نف مرکب ) لشکرافروز. رجوع به لشکرافروز شود : سپهدار پیروز و لشکرفروزهم او را بود کشور نیمروز. فردوسی .دو جنگ گران کرده شد در سه روزچهارم سیاوخش لشکرفروز. فردوسی .چو بندوی خراد لشکرفروزچو نستوه لشکرکش نیوسوز. فردوسی .پدرت آن...
-
جستوجو در متن
-
گوران
لغتنامه دهخدا
گوران . (اِخ ) نام سرزمینی است . (فهرست ولف ) : وز آن دورتر آرش رزم سوزچو گوران شه آن گرد لشکرفروز.(شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1279).
-
آرش
لغتنامه دهخدا
آرش . [ رَ ] (اِخ ) نامی از نامها : وز آن دورتر آرش رزم یوزچو گوران شه آن گرد لشکرفروزیکی آنکه بر خوزیان شاه بود...دگر شاه کرمان که هنگام جنگ نکردی بدل یاد و رای درنگ .فردوسی .
-
نستوه
لغتنامه دهخدا
نستوه . [ ن َ ] (اِخ ) نام یکی از نجبای ایران در زمان خسروپرویز. (از فرهنگ ولف ) : یکی بنده بد شاه را شادکام خردمند و بیدار و نستوه نام . فردوسی .چو بندوی خراد لشکرفروزچو نستوه لشکرکش نیوسوز.فردوسی .
-
گردسوز
لغتنامه دهخدا
گردسوز. [ گ ِ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) قسمی لامپا که فتیله ٔ آن گرد است و بر گرد لوله برآمده . چراغ گردسوز که فتیله ٔ آن بر گرداستوانه ای پیچیده است و شعله ٔ مستدیر دارد. || سوزنده ٔ گِرد (شهر). سوزنده ٔ شهر : چغانی چو فرطوس لشکرفروزگهار گهانی گو گردسو...
-
رزم سوز
لغتنامه دهخدا
رزم سوز. [ رَ ] (نف مرکب ) رزم سوزنده . جنگاور. جنگی . (لغات ولف ). آنکه دشمن را در آتش جنگ بسوزد و نابود کند. (فرهنگ فارسی معین ) : وز آن دورتر آرش رزم سوز چو گوران شه ، آن گرد لشکرفروز.فردوسی .
-
توز
لغتنامه دهخدا
توز. (نف ) جمعکننده و برآورنده و کشنده و حاصل کننده را نیز گویند. (برهان ). کشنده و گذارنده . (فرهنگ رشیدی ). جوینده و اندوزنده و دوشنده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). از توختن ؛ یعنی اداکننده و عاریه گیرنده و اندوزنده و جمعکننده و برآورنده و یابنده و ...
-
لشکرافروز
لغتنامه دهخدا
لشکرافروز. [ ل َ ک َ اَ ] (نف مرکب )لشکرفروز. آنکه لشکر به اشتعال نایره ٔ قتال انگیزد.آنکه تحریض لشکر به جنگ کند در جنگ جای : از آن بهره ای را به نستور دادیل لشکرافروز فرخ نژاد. دقیقی .که داند که در جنگ پیروز کیست از آن و از این لشکرافروز کیست . فردو...
-
اسپروز
لغتنامه دهخدا
اسپروز. [ اِ پ َ / پ ُ ] (اِخ ) نام کوهیست بسیار بلند و رفیع. (برهان ) (جهانگیری ). این کوه در بندهش فصل 12 بندهای 29 و 36 اسپروچ یاد شده و همانست که یونانیان آن را زاگرس خوانده اند. (یشتها تألیف پورداود ج 1 ص 190) : همی رفت آن شاه گیتی فروزبزد گاه ...
-
فروز
لغتنامه دهخدا
فروز. [ ف ُ ] (اِ) تابش و روشنی و فروغ آفتاب و غیره . (برهان ) : زمان خواست زو نامور هفت روزبرفت آنکه بودش ز دانش فروز. فردوسی .- پرفروز ؛ پرتابش . بسیار روشن : عالم از سر زنده گشت و پرفروزای عجب آنروز روز،امروز روز. مولوی . || (نف ) مخفف فروزنده . ت...
-
لشکرکش
لغتنامه دهخدا
لشکرکش . [ ل َ ک َ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) کشنده ٔ لشکر. قائدلشکر. سپه سالار. (آنندراج ). سردار لشکر : نترسد از انبوه لشکرکشان گر از ابر باشدبرو سرفشان . فردوسی .چو بندوی خراد لشکرفروزچو نستوه لشکرکش نیوسوز. فردوسی .آنکه چون روی به خوارزم نهاد از فزعش...
-
لشکر
لغتنامه دهخدا
لشکر.[ ل َ ک َ ] (اِ) سپاه . سپه . جیش . جند. عسکر. (منتهی الارب ). قال ابن قتیبة والعسکر، فارسی معرب . قال ابن درید و انما هو لشکر بالفارسیة و هو مجتمع الجیش . (المعرب جوالیقی ص 230). خیل . حشم . بهمة. (منتهی الارب ). حثحوث . قشون . سریة. (دهار). رج...
-
سالار
لغتنامه دهخدا
سالار. (اِ) در پهلوی و در پازند «سالار» (نیبرگ 286)، ارمنی «سلر» . همریشه و هم معنی سردار. و در این کلمه دال افتاده و «را» به «لام »بدل شده . (هوبشمان 692). از سال + آر (آورنده ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). اتراک به لهجه ٔ خود سالار را مفتوح و محذوف ال...