کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
لذع پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
لذع
/laz'/
معنی
۱. با زبان و سخن زشت کسی را آزردن.
۲. [قدیمی] سوختن.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
لذع
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] laz' ۱. با زبان و سخن زشت کسی را آزردن.۲. [قدیمی] سوختن.
-
لذع
لغتنامه دهخدا
لذع .[ ل َ ] (ع مص ) سوختن آتش . (منتهی الارب ). سوزانیدن . (تاج المصادر) (زوزنی ). اِحراق . بسوختن . (زمخشری ). سوختن آتش کسی را. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: باذال معجمه نزد پزشکان کیفیتی است بسیار نافذ و لطیف و آن ، گاه اتصال تفرقی کثیرالعدد مت...
-
واژههای همآوا
-
لذا
واژگان مترادف و متضاد
بنابراین، پس
-
لذا
فرهنگ فارسی عمید
(حرف) [عربی] lezā برای این؛ بنابراین.
-
لذا
فرهنگ فارسی معین
(لِ) [ ع . ] (ق مر.) بدین جهت ، از این رو.
-
لذا
لغتنامه دهخدا
لذا. [ ل ِ ] (ع ق مرکب ) (از «ل » به معنی برای + «ذا» به معنی این ) برای این . ازین روی . ازینرو. بدینجهت . بدین سبب .
-
لزء
لغتنامه دهخدا
لزء. [ ل َزْءْ ] (ع مص ) بخشیدن کسی را. || پر کردن . || نیکو چرانیدن شتران . || زائیدن مادر بچه را. (منتهی الارب ).
-
جستوجو در متن
-
تخدیر
لغتنامه دهخدا
تخدیر. [ ت َ ] (ع مص ) پردگی گردانیدن زن . (تاج المصادر بیهقی ). پردگی گردانیدن . (زوزنی ). پردگی گردانیدن دختر. (از اقرب الموارد) (از المنجد). مقیم بودن دختر در خدر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || سست گرداندن عضوی . (از اقرب الموارد) (...
-
قاقالیا
لغتنامه دهخدا
قاقالیا. (معرب ، اِ) بعضی گفته اندکه آن بقلةالاوجاع است و شاید غیر از آن باشد. نباتی است برگ آن سفید و بزرگ و ساقی از وسط برگ آن ایستاده روئیده و بر آن گلی است شبیه به گل نباتی که آن را بروانیا نامند و چون گل آن ریخت حبی از آن ظاهر میگردد و آن را بیخ...
-
حجر لوقوا غرافس
لغتنامه دهخدا
حجر لوقوا غرافس . [ ح َ ج َ رِ ق َ غ َ ف ُ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) صاحب تحفه گوید: سنگی است که گازران بدان رخت شویند. سائیده ٔ او مجفف بی لذع و جهت سیلان مواد و تجفیف جراحات و اسهال و درد مثانة ونفث الدم نافع است . رجوع به حجراللوقواعرافس شود.
-
طین اقریطس
لغتنامه دهخدا
طین اقریطس . [ ن ِ اِ طِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) گِلی که آن را از خزینه ٔ اقریطس به اطراف برند و آن موضع را بلد مصطکی نیز گویند. شوینده ٔ هر جراحتهاست و گوشت تازه برویاند. (ترجمه ٔ صیدنه ). آن را اقرقرطون و قریطون نیز نامند، خاکیست خاکستری رنگ با ...
-
حجراللوقواعرافس
لغتنامه دهخدا
حجراللوقواعرافس . [ ح َ ج َ رُل ْ لو ق َ ع َ ف ُ ] (ع اِ مرکب ) سنگ گازران . صاحب مخزن الادویه گوید: سنگی است که گازران بدان جامه میشویند. وآن مجفف بی لذع است و جهت قطع سیلان مواد و تجفیف جراحات و اسهال و درد مثانه و نفث الدم و جراحات شرباً و ذروراً ...
-
جندقوقی
لغتنامه دهخدا
جندقوقی . [ ] (اِ) بشیرازی انده قوقا گویند و در پارس دیواستب خوانند. برّی بود و بستانی بود و جندقوق برّی را ورق گویند و حباق خوانند و بیونانی لوطوس اغیربوس و معنی آن جندقوق برّی بود و از آن بستانی را طریفین خوانند و بهترین آن بستانی بود وطبیعت آن گرم...