کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
لد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
لد
/lod[d]/
معنی
لدود؛ دشمن سخت.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
لد
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: لدّ] [قدیمی] lod[d] لدود؛ دشمن سخت.
-
لد
لغتنامه دهخدا
لد. [ ل َدد ] (ع اِ) جوال . (منتهی الارب ).
-
لد
لغتنامه دهخدا
لد. [ ل َدد ] (ع مص ) لدود.دارو در کرانه ٔ دهن کسی ریختن . (منتهی الارب ). دارو به یک سوی دهن فروگذاشتن . (تاج المصادر). || خصومت کردن با کسی . (منتهی الارب ). جدال و خصومت کردن . (منتخب اللغات ). || بر خصم غلبه کردن در جدال . (تاج المصادر). || بازدا...
-
لد
لغتنامه دهخدا
لد. [ ل ِ ] (اِخ ) ناحیتی به بلژیک در «فلاندر - اُر» دارای شش هزار و هفتصد تن سکنه .
-
لد
لغتنامه دهخدا
لد. [ ل ُدد ] (اِخ ) دهی است به فلسطین . گویند که عیسی علیه السلام دجال را بر در آن ده خواهد کشت . (منتهی الارب ). شهری به فلسطین بناکرده ٔ سلیمان بن عبدالملک . (نخبةالدهر دمشقی ص 201).
-
لد
لغتنامه دهخدا
لد. [ ل ُدد ] (ع ص ، اِ) ج ِ اَلدّ. مردم سخت خصومت که به حق میل نکنند. (منتهی الارب ) : علم چون در نور حق فرغرده شدپس ز علمت نور یابد قوم لُد. مولوی .جملگی آوازها بگرفته شدرحم آمد بر سر آن قوم لُد. مولوی .تو که کلی خاضع امر ویی من که جزوم ، ظالم و لد...
-
جستوجو در متن
-
لدود
لغتنامه دهخدا
لدود. [ ل ُ ] (ع مص ) دارو در کرانه ٔ دهان کسی ریختن . (منتهی الارب ). لدّ. رجوع به لدّ شود.
-
حادید
لغتنامه دهخدا
حادید. (اِخ ) (تند و تیز، حدید) و آن قریه ای است بنزدیکی لدّ. فاندافلد، گمان میبرد که حادید همان ده است که بر فرازتل شرقی لدّ واقع است و امروز آن را حدیثه نامند. (قاموس مقدس ).
-
کمال الدین
لغتنامه دهخدا
کمال الدین . [ ک َ لُدْ دی ] (اِخ ) پیغو ملک ... رجوع به پیغو شود.
-
کمال الدین
لغتنامه دهخدا
کمال الدین . [ ک َ لُدْ دی ] (اِخ ) رجوع به دمیری شود.
-
جلال الدین
لغتنامه دهخدا
جلال الدین . [ ج َ لُدْ د ] (اِخ ) اسحاق . رجوع به اسحاق سمرقندی شود.
-
جلال الدین
لغتنامه دهخدا
جلال الدین . [ ج َ لُدْ د ] (اِخ ) عمر. رجوع به عمربن کازرونی شود.
-
لداء
لغتنامه دهخدا
لداء. [ ل َ د د ] (ع ص ) تأنیث الَد. ج ، لُدّ.
-
احوال الدهر
لغتنامه دهخدا
احوال الدهر. [ اَح ْ لُدْ دَ ] (ع اِ مرکب ) گردشهای روزگار.