کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
لختِ پَتی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
لختِ پَتی
فرهنگ گنجواژه
برهنه
-
واژههای مشابه
-
لخت
واژگان مترادف و متضاد
۱. اندک، بخش، برخ، جزء، جصه، قسم، قسمت ۲. پارچه، پاره، تکه، قطعه ۳. عمود، گرز ۴. شلال، نرم ۵. بیحال، رخوتناک، سست ۶. دلمه، لخته، منعقد
-
لخت
واژگان مترادف و متضاد
برهنه، پتی، عریان، عور، لوت ≠ پوشیده، مستور
-
لخت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عامیانه] laxt ۱. جزء؛ حصه؛ تکه و پارهای از چیزی.۲. گرز.〈 لختلخت: [قدیمی]۱. پارهپاره؛ تکهتکه: ◻︎ تا برآید لختلخت از کوه میغ ماغگون / آسمان آبگون از رنگ او گردد خلنگ (منوچهری: ۶۳).۲. کمکم.
-
لخت
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹لخ› [عامیانه] laxt بیحال؛ بیحس.
-
لخت
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عامیانه] loxt برهنه؛ عریان.〈 لخت شدن: (مصدر لازم) [عامیانه]〈 لخت کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه]۱. لباسهای کسی را از تنش درآوردن؛ برهنه کردن.۲. [مجاز] غارت کردن اموال کسی.
-
لخت
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (ص .)1 - (عا.)شل ، بی حال . 2 - تنبل و بیکاره . 3 - صفتی برای مو که نرم و افشان باشد. 4 - بسته ، منعقد.
-
لخت
فرهنگ فارسی معین
(لُ) (ص .) برهنه ، عریان .
-
لخت
فرهنگ فارسی معین
(لَ) (اِ.) جزو، نوع ، قسم .
-
لخت
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (اِ.) گرز، عمود.
-
لخت
لغتنامه دهخدا
لخت . [ ل َ ] (اِ) جزو. بعض . برخ . بهر. بخش . قسم . پرگاله . قدر. مقدار. حصه . (برهان ). قطعه . پاره . لت : یک لخت خون بچه ٔ تا کم فرست از آنک هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق . عماره .بیامد ز ترکان چو یک لخت کوه شدند از نهیبش دلیران ستوه . فردوسی ....
-
لخت
لغتنامه دهخدا
لخت . [ ل َ ] (ع ص ) بزرگ اندام . || زن مفضاة که پیش و پس وی یکی شده باشد. || حرﱡ سخت لخت ؛ گرمای شدید و سخت . (منتهی الارب ).
-
لخت
لغتنامه دهخدا
لخت . [ ل ُ ] (ص )(از: کلمه ٔ رُت ) لهجه ٔ عامیانه ٔ لوت . رُت . روت . برهنه . عور. روده . روخ . عریان . مجرد. عری . تهک . غوشت .- عرق لخت ؛ بدون نقل و مزه .- لخت شدن ؛ از جامه برآمدن .- لخت کردن ؛برهنه کردن . رجوع به این دو کلمه در ردیف خود شود.|...
-
لخت
دیکشنری فارسی به عربی
ثقيل , عاري , متساهل