کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
لاتعد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
لاتعد
/lāto'ad[d]/
معنی
بیشمار؛ بسیار.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
لاتعد
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی (= شمرده نمیشود)] [قدیمی] lāto'ad[d] بیشمار؛ بسیار.
-
واژههای مشابه
-
لاتعد و لاتحصی
لغتنامه دهخدا
لاتعد و لاتحصی . [ ت ُ ع َدْ دُ وَ ت ُ صا ] (ع جمله ٔ فعلیه ، ص مرکب ) بیشمار. بیرون از شمار.
-
جستوجو در متن
-
لایحصی
لغتنامه دهخدا
لایحصی . [ ی ُ صا ] (ع ص مرکب ) (از: لا + یحصی ) بیشمار. که بشمار نیاید. رجوع به لاتحصی و هم رجوع به لاتعد و لاتحصی شود.
-
لایعد
لغتنامه دهخدا
لایعد. [ ی ُ ع َدد ] (ع ص مرکب ) (از: لا + یعد) بیشمار. بیحد. فزون از شمار. رجوع به لاتعد و لاتحصی شود.
-
لاتحصی
لغتنامه دهخدا
لاتحصی . [ ت ُ صا ] (ع جمله ٔ فعلیه ، ص مرکب ) که شمرده نشود. بی شمار. رجوع به لاتعد و لاتحصی شود.
-
ناشمرد
لغتنامه دهخدا
ناشمرد. [ ش ِ / ش ُ م ُ ] (ن مف مرکب ) نشمرده . لاتعد. غیرمعدود. نامعدود. ناشمار. ناشمرده : یکی گوی و چوگان به قاصد سپردقفیزی پر از کنجد ناشمرد.نظامی .
-
بسک
لغتنامه دهخدا
بسک . [ ب َ س س َ] (ع صوت ) ترکیبی از بس ، فارسی به معنی بسیار و کاف ضمیر عربی ، بس است ترا. بسیار است ترا : نک شبانگاه اجل نزدیک شدخَل ّ هذااللعب بسک لاتعد.(مثنوی چ نیکلسن دفتر 6، بیت 462) (از فرهنگ فارسی معین ).
-
علی جرجانی
لغتنامه دهخدا
علی جرجانی . [ ع َ ی ِ ج ُ ] (اِخ ) ابن احمد جرجانی ، مکنّی به ابوالقاسم . وی در عداد فیلسوفان بزرگ روزگار بود. و این دو بیت از اوست که وصیت کرد بر لوح مزارش نقر کنند:رب میت قد صار بالعلم حیاو معافا قد مات جهلا و عیافاطلبوا العلم کی تنالوا خلودالاتعد...
-
حد
لغتنامه دهخدا
حد. [ ح َدد ] (ع اِ) حائل میان دو چیز. (منتهی الارب ). حاجز بین دو شی ٔ. فاصل میان دو چیز. فصل . الفصل بینک وبینه . (تعریفات جرجانی ). || نهایت هرچیز.منتهای هر چیزی . (منتهی الارب ). کران . کرانه . (ترجمان عادل بن علی منسوب بجرجانی ) کنار. کناره . (م...
-
اسحاق
لغتنامه دهخدا
اسحاق . [ اِ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن میمون التمیمی الموصلی . مکنی به ابی محمد، و هرگاه که رشید استخفاف او خواستی وی را با کنیت ابوصفوان خواندی . مقام او در علم و ادب وشعر چنانست که ذکر آنهمه موجب اطاله ٔ کلام گردد، و آن بر واقفان اخبار و متتبعان آثار ...