کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
كنترل را به دست گرفت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
هیأت کنترل و نظارت
دیکشنری فارسی به عربی
بعثة الرقابة و المراقبة
-
تحت کنترل دراوردن
دیکشنری فارسی به عربی
قيد , لجام
-
كنترل كردن آشوب
دیکشنری فارسی به عربی
السيطةعلى الشغب
-
راهنمایا کنترل سینما و غیره
دیکشنری فارسی به عربی
دليل
-
کنترل و هدایت دستگاهی بطور خودکار
دیکشنری فارسی به عربی
اتمتة
-
جستوجو در متن
-
باع
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] bā' اندازۀ از سرانگشت دست راست تا سرانگشت دست چپ وقتی که دستها را افقی به دو طرف باز کنند؛ باز؛ یاز.
-
طهش
لغتنامه دهخدا
طهش . [ طَ ] (ع مص ) تباه کردن کار. تباه کردن مرد کار شروع کرده ٔ خود را از دست خود یا به دست غیر. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
دست پیشین
لغتنامه دهخدا
دست پیشین . [ دَ ت ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دست پیش . رجوع به دست پیش شود : زبان دهر را به ز این مثل نیست که گوید دست پیشین را بدل نیست .جامی .
-
دست بوس
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) dastbus ۱. کسی که دست دیگری را ببوسد.۲. (اسم مصدر) دستبوسی: ◻︎ به عزم دستبوسش قاف تا قاف / کمر بسته کلهداران اطراف (نظامی۲: ۲۴۳).
-
دستگیر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [مجاز] dastgir ۱. دستگیرنده؛ کسی که دست دیگری را بگیرد و به او کمک و یاری کند؛ یاریکننده؛ مددکار.۲. (صفت مفعولی) کسی که او را بگیرند و زندانی کنند؛ گرفتار؛ اسیر.
-
دست باف
لغتنامه دهخدا
دست باف . [ دَ ] (ن مف مرکب ) دست بافت . دست بافته . آنچه بوسیله ٔ دست بافند نه چرخ . که با چرخ بافته نشده است . جامه ای که نه با کارخانه و چرخ بافند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به باغ روده نگر دست باف باد ببوی به دشت ساده نگر دستبرد ابر ببین . عنصری .د...
-
دمبل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [انگلیسی: dumbbell] ‹دمبیل› (ورزش) dambel از آلات ورزش و آن میلۀ کوتاه فلزی است که در دو سر آن دو گلولۀ فلزی قرار دارد و یک جفت است و هنگام ورزش هرکدام را به یک دست میگیرند و دستها را باز و بسته میکنند.
-
تصرف
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] tasarrof ۱. دست به کاری زدن؛ به کاری دست یازیدن.۲. بهدست آوردن؛ چیزی را مالک شدن.۳. در کاری به میل خود تغییر ایجاد کردن.〈 تصرف عدوانی: ملکی را بهزور از دست مالک آن خارج کردن.
-
دست خون
لغتنامه دهخدا
دست خون . [ دَ ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دست خون . رجوع به دست خون شود : پار این دل خاکی را بردند به دست خون امسال همان خواهد از پار نیندیشد.خاقانی .
-
دست سوخته
لغتنامه دهخدا
دست سوخته . [ دَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) سوخته دست . آسیب به دست رسیده . رنج سوختن دست کشیده : ما را چو دست سوخته میداشتی بعدل در پای ظلم سوخته جان چون گذاشتی .خاقانی .