کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
قوقة پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
قوقة
لغتنامه دهخدا
قوقة. [ قو ق َ ] (ع اِ) جای موی از سر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). الصَلَعه . || (ص ) اصلع. چنانکه گویند: لها ولد قوقة احدب . (اقرب الموارد).
-
واژههای مشابه
-
قوقه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: قوقَة] [قدیمی] quqe جای بیمو از سر انسان.
-
قوقه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [معرب، مٲخوذ از فارسی: گوگه] [قدیمی] quqe تکمۀ کلاه، پیراهن، و مانند آن: ◻︎ بر جیب و کله نهند پس تر / آن قوقهٴ لعل و گویَکِ زر (خاقانی۱: ۲۴۵).
-
قوقه
فرهنگ فارسی معین
(قِ) (اِ.) نک قوقو.
-
قوقه
لغتنامه دهخدا
قوقه . [ قو ق َ / ق ِ ] (اِ) به فتح قاف دوم به معنی قوقو است که تکمه ٔ کلاه و پیراهن و امثال آن باشد. (برهان ) (آنندراج ) : چتر زرین چرخ یعنی مهرافسر و قوقه ٔ کلاه تو باد. ؟ (از آنندراج ).رجوع به قوقو شود.
-
واژههای همآوا
-
غوغة
لغتنامه دهخدا
غوغة. [ غ َ غ َ ] (ع اِ) بانگ و فریاد. هیاهو. هنگامه . سر و صدا. قیل و قال . جار و جنجال . (دزی ج 2 ص 231).
-
جستوجو در متن
-
گوگ
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) تکمة گریبان ، گوی گریبان . گوگه و گوک و گوکه و قوقه نیز گویند.
-
قوقو
لغتنامه دهخدا
قوقو. (اِ) قوقه است که کلاه و پیراهن باشد. (برهان ) (آنندراج ) : از حشمت سلطانی او تاج فریدون چاوش ورا قبه ٔ قوقوی کلاه است . حکیم سوزنی (ازآنندراج ).رجوع به قوقه شود.
-
اخکوزنه
لغتنامه دهخدا
اخکوزنه . [ اَ زَ ن َ / ن ِ ] (اِ) اخکوبه . اخکوجه . قوقه . تکمه ٔ کلاه و جامه . و رجوع به اخکوژنه و اخگوژنه شود.
-
اخگوزنه
لغتنامه دهخدا
اخگوزنه . [ اَ زَ ن َ / ن ِ ] (اِ)قوقه . دگمه . گوی . رجوع به اخکوزنه و اخکوژنه شود.
-
دبوقه
لغتنامه دهخدا
دبوقه . [ دَ ق َ / ق ِ ] (اِ) نای انبان . (آنندراج ) : من گله رانم او دبوقه زنست کلهش بین که لعل قوقه ٔ اوست . خاقانی .دست من کم ز پای اوست بلی قلم من کم از دبوقه ٔ اوست .خاقانی .
-
قرار زدن
لغتنامه دهخدا
قرار زدن . [ ق َ زَدَ ] (مص مرکب ) مقرر داشتن . مقرر کردن : به سوی هند قرار فرار زد شه زنگ چو قوقه ٔ کله شاه چین نمود از دور.بدر چاچی (از آنندراج ).