کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
قمچی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
قمچی
/qamči/
معنی
تازیانه؛ شلاق.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
تازیانه، شلاق
دیکشنری
horsewhip
-
جستوجوی دقیق
-
قمچی
واژگان مترادف و متضاد
تازیانه، شلاق
-
قمچی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [ترکی] [قدیمی] qamči تازیانه؛ شلاق.
-
قمچی
فرهنگ فارسی معین
(قَ مْ) [ تر. ] (اِ.) تازیانه ، شلاق .
-
قمچی
لغتنامه دهخدا
قمچی . [ ق َ ] (ترکی ، اِ) شلاغ . سوط. تازیانه . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) : قمچی نیاز بند و جفا را بهانه کن با عاشقان سخن بسر تازیانه کن . سیفی (از آنندراج ).و پوست بیرونی جوز هندی که آن را نارگیس گویند در حوض آب اندازند تا تمام نرم شود و آن را می ک...
-
واژههای مشابه
-
قمچی قیه
لغتنامه دهخدا
قمچی قیه . [ ق ُ ق َ ی ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ارشق بخش مرکزی شهرستان خیاو، واقع در 52هزارگزی شمال خیاو و 3 هزارگزی شوسه ٔ گرمی به اردبیل . موقع جغرافیائی آن کوهستانی و معتدل است .سکنه ٔ آن 107 تن است . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و ش...
-
جستوجو در متن
-
شلاق
واژگان مترادف و متضاد
تازیانه، قمچی
-
تازیانه
واژگان مترادف و متضاد
سوط، شلاق، طره، قمچی، مقرعه
-
horsewhips
دیکشنری انگلیسی به فارسی
اسب سواری، شلاق، قمچی، شلاق زدن، تنبیه کردن
-
زوله
لغتنامه دهخدا
زوله . [ ل َ / ل ِ ] (اِ) تازیانه و شلاق و قمچی . (ناظم الاطباء).
-
گوش قلم
لغتنامه دهخدا
گوش قلم . [ ش ِ ق َ ل َ ] (اِ مرکب ) تنها و جریده . و این همان است که به اسب و قمچی شهرت دارد. دم قلم . (آنندراج ).
-
چم چرغه
لغتنامه دهخدا
چم چرغه . [ چ َ چ ُ غ َ / غ ِ ] (اِ) رشته ای را گویند که تازیانه را از آن بافند. (برهان ). به معنی رشته ٔ تازیانه ٔ. (از رشیدی ) (انجمن آرا) (از آنندراج ). رشته ای که از آن تازیانه بافند. (ناظم الاطباء). || جنسی است از تازیانه .(رشیدی ) (انجمن آرا). ...
-
ابن بحنه
لغتنامه دهخدا
ابن بحنه . [ اِ ن ُ ب َ ن َ ] (ع اِ مرکب ) سوط. تازیانه . چمچرغه . تازانه . قمچی . شلاق . ج ، بنات بحنه .
-
عنان تاب
لغتنامه دهخدا
عنان تاب . [ ع ِ ] (نف مرکب ) اسبی که به اندک اشاره ٔ عنان بگردد. (ناظم الاطباء). اسبی که بمجرد اشاره ٔ عنان ، مطاوعت کند و سوار را در سواری آن احتیاج به مهمیز و قمچی نباشد. (آنندراج ) : روان کرد رخش عنان تاب رابرانگیخت چون آتش آن آب را. نظامی (از آن...