کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
قعص پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
قعص
لغتنامه دهخدا
قعص . [ ق َ ] (ع مص ) بر جای کشتن کسی را. || مردن بر جای بی نقل و جنبش . گویند: فلان مات قعصاً؛ اذا اصابته ضربة او رمیة فمات مکانه .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || گول زدن . گویند: قعص زیداً المال ؛ اغتره . (اقرب الموارد).
-
قعص
لغتنامه دهخدا
قعص . [ ق َ ع َ ] (ع مص ) قعاص زده گردیدن گوسپند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). گویند: قُعِصَت الشاة قعصاً. (منتهی الارب ). رجوع به قعاص شود. || قَعوص گشتن گوسفند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). گویند: قَعِصَت الشاة؛ صارت قعوصاً. (اقرب الموارد) (منت...
-
قعص
لغتنامه دهخدا
قعص . [ ق َ] (ع ص ، اِ) مرگ شتاب کش . (منتهی الارب ). || المفکک من البیوت . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
-
واژههای همآوا
-
غاس
لغتنامه دهخدا
غاس . [ سِن ] (ع ص ) شیخ غاس ؛ پیر فانی . (منتهی الارب ).
-
غاص
لغتنامه دهخدا
غاص . (ص ) مرد مفلس . (ملحقات فرهنگ اسدی چ طهران ص 227).
-
غاص
لغتنامه دهخدا
غاص . [ غاص ص ] (ع ص ) صفت مشبهه از غص . ممتلی . پر. انباشته . آکنده . مجلس غاص باهله ، مجلسی پر مردمان . منزل غاص بالقوم ؛ جای پر از قوم . (منتهی الارب ). || آنکه به گلویش چیز درماند. (آنندراج ).
-
غاص
فرهنگ فارسی معین
(صّ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - انباشته ، پُر. 2 - گروه بسیاری از مردم که یک جا گِرد هم آیند.
-
قاس
فرهنگ فارسی معین
[ تر. ] (اِ.) ابرو.
-
قاص
فرهنگ فارسی معین
(صّ) [ ع . ] (اِ.) قصه گو، داستان سرای .
-
قاص
لغتنامه دهخدا
قاص . [ قاص ص ] (اِخ ) مکی . سعیدبن حسان . داستانگوی مردم مکه است . وی از عروةبن عیاض از جابر روایت کند، وسفین بن عیینة از او روایت دارد. (الانساب سمعانی ).
-
قاص
لغتنامه دهخدا
قاص . [ قاص ص ] (اِخ ) ابوابراهیم بن ابوسلیمان . وی از یعقوب بن مجاهد ابی حرزه روایت دارد و عبدالعزیزبن عبداﷲ اوسی از او روایت کند. (الانساب سمعانی ).
-
قاص
لغتنامه دهخدا
قاص . [ قاص ص ] (اِخ ) ابواحمد زبیری مطیع. یحیی بن معین گوید: وی داستانگو بوده است . (الانساب سمعانی ).
-
قاص
لغتنامه دهخدا
قاص . [ قاص ص ] (اِخ ) احمدبن ابی احمد، مکنی به ابوالعباس طبری و ملقب به الامام القاص . پیشوای مردم زمان خود و دارای تألیفات در فقه و فرائض و ادبیات بود. وی فقه را نزدابوالعباس بن سریح آموخت و در آن علم به مرتبه ای بلند رسید. گروهی شاگرد او بوده اند...
-
قاص
لغتنامه دهخدا
قاص . [ قاص ص ] (اِخ ) احمدبن حسن بن عمران ، مکنی به ابوبکر. داستانگوی و از مردم بغداد است . وی از احمدبن منصور رمادی و محمدبن اسحاق صیانی روایت دارد و احمدبن فرح بن حجاج از او روایت کند. شلاج گوید که به سال 334هَ . ق . از وی روایت شنیده است . (الانس...