کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
قعر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
غار
فرهنگ واژههای سره
اشکفت
-
غار
فرهنگ فارسی معین
و غور (رُ) [ ع . ] (اِمر.) (عا.) = قار و قور: صدایی که در هنگام گرسنگی از شکم شنیده شود.
-
غار
فرهنگ فارسی معین
[ ع . ] (اِ.) شکاف ، شکاف در کوه یا زمین .
-
غار
فرهنگ فارسی معین
[ ع . ] (اِ.) درختچه ای است از تیرة گل سرخیان و از دستة بادامی ها که منشأ آن را نواحی غربی آسیا (قفقازیه و ایران ) ذکر کرده اند ولی امروزه این گیاه را یا به جهت استفاده های دارویی آن یا به جهت زینت در غالب نقاط دنیا می کارند. برگ هایش متناوب ، ساده ،...
-
قار
فرهنگ فارسی معین
[ ع . ] 1 - (اِ.) قیر. 2 - دودة مرکب . 3 - (ص .) سیاه .
-
قار
فرهنگ فارسی معین
[ تر. ] 1 - (اِ.) برف . 2 - (ص .) سفید.
-
قار
فرهنگ فارسی معین
(رّ) [ ع . ] (اِفا.) قرارگیرنده ، ثابت . (?(قاراشمیش [ تر. ] (ص .) درهم و برهم ، هرج و مرج .
-
قار
لغتنامه دهخدا
قار. (اِخ ) دهی است از دهستان حسن آباد بخش حومه ٔ شهرستان سنندج . در 7000 گزی جنوب خاور سنندج و 2000گزی خاور شوسه ٔ سنندج به کرمانشاه . در دامنه واقع و هوای آن سردسیری است . 171 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری...
-
قار
لغتنامه دهخدا
قار. (اِخ ) ذوقار. رجوع به ذوقار شود.
-
قار
لغتنامه دهخدا
قار. (اِخ ) نام دهی است در مدینه . (آنندراج ) .
-
قار
لغتنامه دهخدا
قار. (اِخ ) یوم ذی قار. رجوع به ذوقار شود.
-
قار
لغتنامه دهخدا
قار. (اِخ )نام دهی است به ری . (معجم البلدان ) (منتهی الارب ).
-
قار
لغتنامه دهخدا
قار. (ترکی ، اِ) برف . (برهان ) (آنندراج ) (غیاث ) : چشم این دائم سپید از اشک حسرت همچو قارروی آن دائم سیاه از آه محنت همچو قیر. انوری .تا چو قیر است و قار در شب و روزساحت و عرصه ٔ قفار و بحارروز خصمت سیاه باد چو قیرروی بختت سپید باد چو قار. امامی هر...
-
قار
لغتنامه دهخدا
قار. (ع اِ) قیر. (برهان ) (قاموس ). قیر که بر کشتی و جز آن مالند. (آنندراج ). زفت . زفت رومی : بکشتند از ایشان ده و دو هزارهمی دود و آتش برآمد چو قار. فردوسی .به دیده چو قار و به رخ چون بهارچو می خورده و چشم او پرخمار. فردوسی .چو خورشید سر برزد از کو...
-
قار
لغتنامه دهخدا
قار. (ع ص ) سیاه . (برهان ) (آنندراج ). || (اِ) سیاهی . (مهذب الاسماء) : بند من وزن سنگ دارد و روی روز من رنگ قیر دارد و قار. مسعودسعد. || دوده ٔ مرکب . مرکب : سر نامه چون گشت مشکین ز قارنخست آفرین کرد بر کردگار. فردوسی .|| خون که در پوست بمیرد. (مهذ...