کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
قرقوبی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
قرقوبی
/qorqubi/
معنی
نوعی پارچه که در قرقوب بافته میشده: ◻︎ از جام می روشن وز زیروبم مطرب / از دیبهٴ قرقوبی وز نافهٴ تاتاری (منوچهری: ۱۱۵)، ◻︎ ز قرقوبی به صحراها فروافکنده بالشها / ز بوقلمون به وادیها فروافکنده بسترها (منوچهری: ۳).
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
قرقوبی
لغتنامه دهخدا
قرقوبی . [ ق ُ ] (اِخ ) محمدبن محمودبن حسین بن محمدبن حامد، مکنی به ابوعبداﷲ. از خطیبان و سخنوران بود و شعر خوب میگفت . ابوالفضل محمدبن ناصر سلامی قطعاتی از اشعار او را نوشته است . وی به سال 469 هَ .ق . به بغداد آمد و به شهر خود برگشت . (انساب سمعانی...
-
قرقوبی
لغتنامه دهخدا
قرقوبی . [ ق ُ ] (ص نسبی ) نسبت است به قرقوب .(آنندراج ) (انساب سمعانی ). || (اِ) جامه ای است منسوب به قرقوب که در آنجا بافند : ز قرقوبی به صحراها فروافکنده بالش هاز بوقلمون به وادیها فروافکنده بسترها. منوچهری (از آنندراج ).رجوع به قرقوب شود.
-
قرقوبی
لغتنامه دهخدا
قرقوبی . [ ق ُ ](اِخ ) حسن بن علی بن سهلان ، مکنی به ابوسعید. نزیل اصفهان . از صلحاء است . وی از عبداﷲبن محمد صانع و عبداﷲبن محمدبن جعفر و جز ایشان روایت کند و از او عبدالعزیزبن محمد بخشی روایت کند. عبدالعزیز او را ضمن شیوخ خود ذکر کرده و بر وی ثنا گ...
-
قرقوبی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به قرقوب، شهری بوده بین واسط، بصره، و اهواز) [قدیمی] qorqubi نوعی پارچه که در قرقوب بافته میشده: ◻︎ از جام می روشن وز زیروبم مطرب / از دیبهٴ قرقوبی وز نافهٴ تاتاری (منوچهری: ۱۱۵)، ◻︎ ز قرقوبی به صحراها فروافکنده بالشها / ز بوقلمون ب...
-
جستوجو در متن
-
ثرقبی
لغتنامه دهخدا
ثرقبی . [ ث ُ ق ُ ] (ع ص نسبی ، اِ) قُرقُبی . قُرقوبی . نوعی جامه ٔ سپید مصری است که از کتان بافند.
-
فروگستردن
لغتنامه دهخدا
فروگستردن . [ ف ُ گ ُ ت َ دَ] (مص مرکب ) پهن کردن . بر زمین گستردن : ز قرقوبی به صحراها فروافکنده بالشهاز بوقلمون به وادی ها فروگسترده بسترها. منوچهری .از آن پس زند شاخ و برگ آورددهد بار و سایه فروگسترد. اسدی .رجوع به گستردن شود.
-
قرقوب
لغتنامه دهخدا
قرقوب . [ ق ُ ] (اِخ ) شهری است از اعمال کسکر که بین واسط و بصره و اهواز واقع است . (معجم البلدان ). صاحب قاموس آن را از توابع کسکر دانسته ، و آن سرزمینی است که قصبه ٔ آن واسط است . فاضلی گوید: واسط شهری بوده که حجاج بن یوسف آن را بنیادکرده در میان ک...
-
دیبه
لغتنامه دهخدا
دیبه . [ ب َ ه ْ ] (اِ) مخفف دیباه است که نوعی از قماش ابریشمی گرانبها باشد و معرب آن دیبق است . (برهان ). همان دیباه است . (شرفنامه ٔ منیری ). حریر نیک و «هَ» آخر کلمه بدل از الف است چنانچه خارا و خاره . (از غیاث ) (از آنندراج ) : اگر با سیاوش کند ش...
-
بالش
لغتنامه دهخدا
بالش . [ ل ِ ] (اِ) بالشت . تکیه که زیر سر نهند. ودر جواهرالحروف نوشته مأخوذ از بال که بمعنی پرهای بازوی مرغان است ، چه در اصل وضع از پر مرغان می آکندند. (از آنندراج ). یا آنکه مأخوذ از بالیدن بمعنی افزودن است ، چون زیر سر نهادن تکیه موجب افزایش خو...
-
روشن
لغتنامه دهخدا
روشن . [ رَ / رُو ش َ ] (ص ) تابناک . نورانی . منور. درخشان . تابان . (ناظم الاطباء)(فرهنگ فارسی معین ). چیز دارنده ٔ نور مثل چراغ و آفتاب و اطاق روشن . (فرهنگ نظام .). مُضی ٔ. منیر. باهر.بافروغ . مقابل تاریک . (یادداشت مؤلف ) : تا همه مجلس از فروغ ...