کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
قدام پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جهات ست
لغتنامه دهخدا
جهات ست . [ ج ِ ت ِ س ِت ت ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) جهات ششگانه . فوق ، تحت ، یمین ، یسار (شمال )، خَلْف ، امام (قُدّام ).
-
پیش
واژگان مترادف و متضاد
۱. سابق، قبل ۲. فراپیش، قبل، قدام ۳. برابر، روبرو، مقابل ۴. زی، نزد ۵. گذشته، ماضی ۶. شاخهنخل ۷. جلو، پیشرو ۸. کنار، پهلو، نزدیک ۹. سمت، سو، طرف ≠ بعد، پس، پشت، عقب
-
جنبانیدن
لغتنامه دهخدا
جنبانیدن . [ جُم ْ دَ ] (مص ) جنباندن .- دست جنبانیدن ؛ عجله کردن .- سر جنبانیدن ؛ بعلامت انکار یا یأس سر حرکت دادن . بعلامت تصدیق سر حرکت دادن از خلف به قدام . (یادداشت مؤلف ). رجوع به جنباندن شود.
-
پیش پیش
لغتنامه دهخدا
پیش پیش . (ق مرکب ) جلوجلو. پیشا پیش . تقدم . ترجمه ٔ قدام . و گاهی «از» بر آن داخل کنند و از پیش پیش گویند : زانکه هر مرغی بسوی جنس خویش میپرد او در پس جان پیش پیش . مولوی .شیر را چون دید محو ظلم خویش سوی قوم خود دوید او پیش پیش . مولوی .آنرا که پیر...
-
دیدب
لغتنامه دهخدا
دیدب . [ دَ دَ ] (معرب ، اِ) نگاهبان .(منتهی الارب ). رقیب . (اقرب الموارد). دیدبان معرب است . (منتهی الارب ). پاسبان . ناظر. (ناظم الاطباء). || طلیعه . (اقرب الموارد). طلایه ٔ سپاه . قدام العسکر. (از تاج العروس ). ربیئة. (اساس البلاغة). || گورخر. (م...
-
لگن خاصره
لغتنامه دهخدا
لگن خاصره . [ ل َ گ َ ن ِ ص ِ رَ / رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تجویف عظیم غیرمنتظمی است که از اعلی و اسفل مفتوح و در روی دو عظم فخذ واقع و در قدام از خاصرتین و در خلف از عجز وعصعص حاصل شده است . رجوع به لگن در این معنی شود.
-
بینی استه
لغتنامه دهخدا
بینی استه . [ اَ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) استه ٔ بینی . استخوان بینی . استخوان مخصوص بینی و آن استخوانیست زوج در فوق و قدام و جوف بینی واقع و متمم آن است و دارای دو سطح و چهار کنار است .(جواهرالتشریح میرزا علی ص 81). رجوع به بینی شود.
-
درقی
لغتنامه دهخدا
درقی . [ دَ ] (ص نسبی ) منسوب به درقه . تُرسی . (یادداشت مرحوم دهخدا).- شریان درقی بالائی (فوقانی ) ؛ شریانی است که به حنجره و جسم درقی می رود از قدام طرف تحتانی سبات ظاهر رسته ٔ اول به قدام و انسی رفته پس مستقیماً به تحت آمده بطرف اعلای قطعه ٔ طرفی ...
-
آیینه ٔ زانو
لغتنامه دهخدا
آیینه ٔ زانو. [ ن َ / ن ِ ی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) استخوان و برآمدگی زانو از قدام .مقابل چفته یعنی فرورفتگی زانو از خلف . آینه ٔ زانو.آینه . آیینه . کاسه ٔ زانو. داغصه . رضفه : وگر از پرده ٔ صورت برون آیی بیاموزی صفا زآیینه ٔ زانو ادب از لوح پی...
-
جلو
لغتنامه دهخدا
جلو. [ ج ِ ل َ ] (ترکی ، ق ) پیش . قبل . قدام . (ناظم الاطباء). || روبروی . مقابل . || پیشگاه . (ناظم الاطباء). (ناظم الاطباء). رجوع به جَلَو شود.- از جلو کسی درآمدن ؛ خدمت و احسان بکسی کردن . (فرهنگ نظام ).- || خوب بحساب کسی رسیدن .- جلو انداختن ؛...
-
پیش رو
لغتنامه دهخدا
پیش رو. [ ش ِ ] (ق مرکب ) مقابل پشت سر. مقابل غیاب و غیبت و قفا. امام . در حضور. خلاف پشت سر. برابر. بنزد. نزدیک . برابر چشم . قدام . پیش روی : بجنبید بر بارگی شاه نوز قلب سپه رفت تا پیش رو. فردوسی .ازین هر سه کهتر بود پیش رومهین باز پس ، در میان ماه...
-
انگژد
لغتنامه دهخدا
انگژد. [ اَ گ ُ ژَ ](اِ) مطلق صمغها را گویند عموماً و صمغی باشد بغایت بدبوی و آن را بعربی حلتیت خوانند. و آن را انگژد بسبب آن گویند که صمغ درخت انگدان است و اصل آن انگدان ژد باشد چه ژد بلغت فرس به معنی صمغ است . (از برهان قاطع) (از هفت قلزم ). هرصمغی...
-
اکلیلی
لغتنامه دهخدا
اکلیلی . [ اِ ] (ص نسبی ) منسوب به تاج . || گلی که به سر می ریزند. (ناظم الاطباء). || به اکلیل رنگ شده . || نام قرحه ای در چشم . (یادداشت مؤلف ). || درزیست در میان استخوانهای سر بر پیش سر بر آن موضعکه کناره ٔ کلاه بر وی نشیند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی )....
-
حالب
لغتنامه دهخدا
حالب . [ ل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حلب . دوشنده ٔ شیر. دوشنده . دوختار : تو هنوز از خارج آن را طالبی مجلبی از دیگران چون حالبی . مولوی . || (اِ) کِش . کشال . || رگ بن ران که از راه آن بول از گرده بسوی مثانه آید و آن دو باشد. و از آن دو باکلمه ٔ حالبَ...
-
حرقفی
لغتنامه دهخدا
حرقفی . [ ح َ ق َ فی ی ] (ع ص نسبی ، اِ) یکی از سه استخوان که استخوان حرقفه ٔ پهلو را تشکیل دهند. علی بن زین العابدین همدانی گوید:استخوان خاصره که حرقفه نیز نامند، عریض غیرمنتظم وبر خود پیچیده بقسمی است که طرف اعلای آن از بالا به پائین و از انسی به و...