کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
قحطسال پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
قحطسال
لغتنامه دهخدا
قحطسال . [ ق َ ] (اِ مرکب ) سال خشک بی باران . (ناظم الاطباء). خشک سال . (آنندراج ). سال مجاعه . (ناظم الاطباء) : وز بنه ٔ طبع در این قحطسال نزل بیفکنده و بنهاده خوان .خاقانی .
-
واژههای همآوا
-
قحط سال
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی. فارسی] qahtsāl سال خشک بیباران.
-
جستوجو در متن
-
تحیط
لغتنامه دهخدا
تحیط. [ ت َ ](ع اِ) قحطسال . (ناظم الاطباء). رجوع به تحوط شود.
-
حسوس
لغتنامه دهخدا
حسوس . [ ح َ ] (ع اِ) قحطسال . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
حاطوم
لغتنامه دهخدا
حاطوم . (ع اِ) قحطسال . || جوارش . گوارش . گوارنده . داروی هضم . هاضوم . آنچه طعام بگوارد. (مهذب الاسماء). ج ، حواطیم .
-
استاندن
لغتنامه دهخدا
استاندن . [ اِ دَ ] (مص ) ستاندن . گرفتن . اخذ : من زکوةاستان او در قحطسال هم بصاعی باد می پیمود بس .خاقانی (دیوان چ سجادی ص 207).
-
حاسوس
لغتنامه دهخدا
حاسوس . (ع اِ) جاسوس و بعضی گفته اند با مهمله جاسوس است در خیرو نیکی و با معجمه در شرو بدی . || (ص ) مرد بدیُمن . (منتهی الارب ). || قحطسال سخت .
-
فراخ روزی
لغتنامه دهخدا
فراخ روزی . [ ف َ ] (ص مرکب ) آن که رزقی فراوان و بسیار دارد. (یادداشت بخط مؤلف ) : ستوران فراخ روزی تر از مردم اند. (جامعالحکمتین ناصرخسرو ص 206).- امثال :فراخ روزی را با قحطسال چه کار ؟ (امثال و حکم دهخدا).
-
کوپن
لغتنامه دهخدا
کوپن . [ ک ُ پ ُ ] (فرانسوی ، اِ) ورقه ٔ بهادار منضم به ورقه ٔ اصلی که هنگام پرداخت منافع، آن را جدا کنند. || ورقه ٔ جیره بندی قند وشکر و غیره . برش .(فرهنگ فارسی معین ). بلیط ارزاق و قماش و قند و چای که در جنگ و قحطسال متداول است . (یادداشت به خط مر...
-
مسلع
لغتنامه دهخدا
مسلع. [ م ُ س َل ْ ل َ ] (ع ص ) سَلَعبسته . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد): بقر مسلع؛ گاوی که در قحطسال بر دم آن شاخه های درختان سلعو عُشَر را می بستند و آن گاو را به جای مرتفعی می راندند و سپس بر شاخه های سلع و عشر آتش میزدند تا باران آید و این کا...
-
استان
لغتنامه دهخدا
استان . [ اِ ] (نف مرخم ) مخفّف استاننده . گیرنده : من زکوةاِستان و او در قحطسال هم بصاعی باد می پیمود و بس . خاقانی .|| (اِمص ) در دادو استان ، بمعنی داد و ستد آمده : اوفوا الکیل و المیزان بالقسط... (قرآن 152/6). اوفوا الکیل ؛مکیال و میزان راست کنید...
-
تسنت
لغتنامه دهخدا
تسنت . [ ت َ س َن ْ ن ُ ] (ع مص ) خواستن مرد، زن کریمه را به وقت توانگری خود و درویشی زن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بزنی خواستن مرد لئیم و مالدار زن گرامی نسب بی چیز را. (از اقرب الموارد).بزنی گرفتن مرد، زنی را از قحطسال بخاطر بی چیز...
-
نانوا
لغتنامه دهخدا
نانوا. [ نان ْ ] (اِ مرکب ) (از: نان + وا، پسوند اتصاف ) نانبا کردی : نان پان [ نان پزخانه ] از پان = وان (فارسی ) . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نان پز. (آنندراج ). کسی که نان می سازدو میفروشد. خباز. (ناظم الاطباء). طالم : سوی نانوا شد سبک باغبا...