کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
قح پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
قح
معنی
(قُ) [ ع . ] (ص .) 1 - خالص ، ساده . 2 - درشت خوی .
فرهنگ فارسی معین
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
قح
فرهنگ فارسی معین
(قُ) [ ع . ] (ص .) 1 - خالص ، ساده . 2 - درشت خوی .
-
قح
لغتنامه دهخدا
قح . [ ق ُح ح ] (ع ص ) خالص . ساده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): عربی قح ؛ مرد عربی محض . عبد قح ؛بنده و برده ٔ محض که پدر و مادر او هر دو بنده باشند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || بطیخ قح ؛ خربزه ٔ پرمغز نارسیده . (منتهی الارب ) (آ...
-
واژههای همآوا
-
قه
لغتنامه دهخدا
قه . [ ق َهَ هَ ] (ع اِ صوت ) حکایت آواز خنده . (اقرب الموارد). || (اِ) هو فی زَه ة و فی قَه ة؛ یعنی خوشرو و خندان است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (مص ) ترجیعدادن در خنده یا بسختی خندیدن مانند قهقهه یا درمیان خنده ، گفتن «قه » و هرگاه این ...
-
قه
لغتنامه دهخدا
قه . [ ق ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نیاسر بخش قمصر شهرستان کاشان ، سکنه ٔ آن 250 تن . آب آن از چشمه و قنات . محصول آن غلات ،میوه جات و شغل اهالی آنجا قالی بافی است . راه مالرو و یک مزرعه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
-
جستوجو در متن
-
خالص
واژهنامه آزاد
قح.
-
اقحاح
لغتنامه دهخدا
اقحاح . [ اَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ قُح ّ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). محض و خالص و بی آمیغ. گویند: رجل قح و عربی قح و عربیة قحة و اعراب اقحاح و عبد قح ؛ ای محض خالص . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به قح شود.
-
کح
لغتنامه دهخدا
کح . [ک ُح ح ] (ع ص ) خالص . لغة فی قُح ّ (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). قُح ّ. (اقرب الموارد). عربی کح ؛ عربی خالص . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به قح شود.
-
قحاح
لغتنامه دهخدا
قحاح . [ ق ُ ] (ع ص )ساده ٔ بی آمیغ. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). رجل قحاح ؛ مرد ساده ٔ بی آمیغ. || اصل کار و خالص و بی آمیغ آن . (آنندراج ). رجوع به قح شود.
-
قحوحة
لغتنامه دهخدا
قحوحة. [ ق ُ ح َ ] (ع مص ) قَحاحة . (منتهی الارب ). ساده و بی آمیغ گردیدن . || فربه و پرمغز شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گویند: قح ّ قحوحة و قحاحة؛ ساده و بی آمیغ گردید و فربه و پرمغز شد. (منتهی الارب ).
-
مص
لغتنامه دهخدا
مص . [ م ُص ص ] (ع ص ) خالص هر چیزی . کرملی گوید کلمات مح ، محض ، محت ، لحت ، نحت ، نص ، قح ، کح ، صم ، همه به معنی خالص و با مص در معنی مشترکند. رجوع به مصة شود. (از نشوءاللغة ص 139).
-
خالص
لغتنامه دهخدا
خالص . [ ل ِ ] (ع ص ) ساده . بی آمیغ. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). ناب . صِرف . بَحت . مَحض . صافی . بی غش . سارا : دلت همانازنگار معصیت داردبه آب توبه ٔ خالص بشویش از عصیان . خسروانی .گنه ناب را ز نامه ٔ خویش پاک بستر به دین خالص و ناب ...
-
یک لخت
لغتنامه دهخدا
یک لخت . [ ی َ / ی ِ ل َ ] (ص مرکب ) یک دست و یکسان . (آنندراج ). || یک تخته . یک پارچه . یک پاره . (یادداشت مؤلف ). متصل و به هم پیوسته : آن آسمان ها یک لخت بود. حق تعالی به قدرت کامله ٔ خودهفت طبق کرد که ذره ای از یکدیگر زیاد و کم نبود. (قصص الانب...
-
گلندام
لغتنامه دهخدا
گلندام . [ گ ُ ل َ ] (اِخ ) محمد. نام جامع دیوان حافظ دانسته اند، اما با تحقیقاتی که علامه قزوینی نموده اند وجود چنین شخصی جامع دیوان حافظ را صحیح ندانسته و در مقدمه ٔ دیوان حافظ (ص قز) چنین نوشته اند:از یازده نسخه از این مقدمه ابداً اسمی از جامع دیو...