کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
قافله پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
قافله
/qāfele/
معنی
گروهی از مردم که با هم به سفر بروند یا با هم از سفر برگردند؛ کاروان.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. کاروان
۲. گروه
۳. گله
برابر فارسی
کاروان
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
قافله
واژگان مترادف و متضاد
۱. کاروان ۲. گروه ۳. گله
-
قافله
فرهنگ واژههای سره
کاروان
-
قافله
فرهنگ فارسی معین
(فِ لَ یا لِ) [ ع . قافلة ] (اِ.) کاروان . ج . قوافل .
-
قافله
لغتنامه دهخدا
قافله . [ ف ِ ل َ ] (ع اِ)کاروان . (مهذب الاسماء) (دهار). قیروان : سوی او از شاعران وزائران شرق و غرب قافله درقافله است و کاروان در کاروان . فرخی .تا برگرفت قافله از باغ عندلیب زاغ سیه بباغ درآورد کاروان .فرخی .بی سیم سائل تو نرفت ایچ قافله بی زر زائ...
-
قافله
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: قافلَة، جمع: قَوافِل] qāfele گروهی از مردم که با هم به سفر بروند یا با هم از سفر برگردند؛ کاروان.
-
قافله
دیکشنری فارسی به عربی
قافلة
-
واژههای مشابه
-
قافلة
دیکشنری عربی به فارسی
کاروان , قافله , بدرقه , همراه رفتن , بدرقه کردن
-
قافِلَه
لهجه و گویش بختیاری
qâfela قافله، کاروان.
-
هم قافله
لغتنامه دهخدا
هم قافله . [ هََ ف ِ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ) همراه . هم عنان : ای زخمگه ملامت من هم قافله ٔ قیامت من . نظامی . || نظیر. برابر : هم طارم آفتاب ، رویش هم قافله ٔ عبیر، مویش .نظامی .
-
قافله زن
فرهنگ فارسی معین
( ~ . زَ) [ ع - فا. ] (ص فا.)راهزن ، دزد.
-
قافله سالار
فرهنگ فارسی معین
( ~ . ) [ ع - فا. ] (ص مر.)کاروانسالار، سردار قافله .
-
سالار قافله
لغتنامه دهخدا
سالار قافله . [ رِ ف ِ ل َ / ل ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پیشرو قافله و قافله باشی . (رشیدی ) (ناظم الاطباء ذیل سالار). مهتر و بزرگ کاروان . (انجمن آرا). آن که رهبری و راهنمایی قافله را بعهده دارد. قافله سالار. رجوع به سالار شود.
-
قافله باشی
لغتنامه دهخدا
قافله باشی . [ ف ِ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کاروان سالار. قافله سالار. (آنندراج ). سردار قافله . (آنندراج ).
-
قافله خوار
لغتنامه دهخدا
قافله خوار. [ ف ِ ل َ / ل ِ خوا / خا ] (نف مرکب ) که قافله را به کام خود میکشد. قافله اوبار : قافله هرگز نخورد و راه نزد بازباز جهان رهزن است و قافله خوار است .ناصرخسرو.