کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
قاص پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
قاص
لغتنامه دهخدا
قاص . [ قاص ص ] (ع ص ) قصه گو. داستان سرا. داستان گو.قصه خوان . (فرهنگ نظام ) (غیاث اللغات ). قصه کننده . (مهذب الاسماء). وانمودکننده ٔ احوال . (ناظم الاطباء). || بر پی کسی آینده و خبر دهنده . (فرهنگ نظام ). (غیاث اللغات ). || واعظ. (آنندراج ).
-
قاص
لغتنامه دهخدا
قاص . [ قاص ص ] (ع ص ) نسبت است به قص و موعظه و جماعتی به این عنوان مشهورند. (الانساب سمعانی ).
-
قاص
لغتنامه دهخدا
قاص . [صِن ْ ] (ع ص ) نعت از قصی . دور. رجوع به قاصی شود.
-
واژههای مشابه
-
ابن قاص
لغتنامه دهخدا
ابن قاص . [ اِ ن ُ ] (اِخ ) ابوالعباس احمدبن ابی احمد. فقیه شافعی ، شاگرد ابن سریج . مولد و موطن او مازندران . وقتی قاضی طرسوس بوده و در همانجا هنگامی که بر منبر مجلس میگفته فجاءةً درگذشته است . او را میان علمای شافعی شهرتی بکمال است و کتب قلیل الحجم...
-
قاص صنعانی
لغتنامه دهخدا
قاص صنعانی . [ قاص ْ ص ِ ص َ ] (اِخ ) عبداﷲبن بحیر، مکنی به ابووائل . و این عبداﷲبن بحیربن ریان که مردی ثقه است ، نیست . صاحب ترجمه از عروةبن محمدبن عطیه و عبدالرحمن بن یزید صنعانی عجائبی را نقل کند که گویا معمول به بوده است . احتجاج به منقولات او جا...
-
قاص مرادی
لغتنامه دهخدا
قاص مرادی . [ قاص ْ ص ِ م ُ ] (اِخ ) مکنی به ابووائل . محدث است . رجوع به ابووائل قاص مرادی شود.
-
واژههای همآوا
-
غاس
لغتنامه دهخدا
غاس . [ سِن ] (ع ص ) شیخ غاس ؛ پیر فانی . (منتهی الارب ).
-
غاص
لغتنامه دهخدا
غاص . (ص ) مرد مفلس . (ملحقات فرهنگ اسدی چ طهران ص 227).
-
غاص
لغتنامه دهخدا
غاص . [ غاص ص ] (ع ص ) صفت مشبهه از غص . ممتلی . پر. انباشته . آکنده . مجلس غاص باهله ، مجلسی پر مردمان . منزل غاص بالقوم ؛ جای پر از قوم . (منتهی الارب ). || آنکه به گلویش چیز درماند. (آنندراج ).
-
غاص
فرهنگ فارسی معین
(صّ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - انباشته ، پُر. 2 - گروه بسیاری از مردم که یک جا گِرد هم آیند.
-
قاس
فرهنگ فارسی معین
[ تر. ] (اِ.) ابرو.
-
قعث
لغتنامه دهخدا
قعث . [ ق َ ] (ع مص ) کم دادن : قعث له من الشی ٔ قعثاً؛ حفن له حفنة، ای اعطاه قلیلاً. (اقرب الموارد). رجوع به قعثة شود.
-
قعس
لغتنامه دهخدا
قعس . [ ق َ ] (ع اِ)خاک بدبو. || (ص ) کسی که سینه ٔ بیرون آمده و پشت تورفته دارد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
-
قعس
لغتنامه دهخدا
قعس . [ ق َ ع َ ] (ع مص )سینه بیرون آمدن . (منتهی الارب ). خروج صدر. (اقرب الموارد). || درآمدن پشت . (منتهی الارب ). دخول ظَهر. (اقرب الموارد). کلمه از اضداد است . (منتهی الارب ). || (اِمص ) فی القوس نتؤ باطنها فی وسطها و دخول ظاهرها. (اقرب الموارد)...