کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
قارن پهلو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
قارن پهلو
لغتنامه دهخدا
قارن پهلو. [ رَ ن ِ پ َ ل َ ] (اِخ ) مرد بزرگی بود از طائفه ٔ پارتی اشکانی که خانواده ٔ او به نسبت به او قارنیان نامیده میشده اند. (ایران باستان ج 3 ص 2599).
-
قارن پهلو
لغتنامه دهخدا
قارن پهلو. [ رَ ن ِ پ َ ل َ ] (اِخ ) نام تیره ای است از خانواده ٔ اشکانی . (ایران باستان ج 3 ص 2618). از نوشته های نویسندگان ارمنستان چنین برمی آید که بعد از آرشاویر در زمان سلطنت آرداشس خانواده ٔ اشکانی ایران به چهار تیره منشعب میشده یکی از آن چهار ...
-
واژههای مشابه
-
جبل قارن
لغتنامه دهخدا
جبل قارن . [ ج َ ب َ ل ِ رَ ] (اِخ ) نام کوهی است به مازندران . رجوع به سفرنامه ٔمازندران رابینو ص 121، 133 و 150 شود : برآمد زاغ رنگ و ماغ پیکریکی میغ از ستیغ کوه قارن .منوچهری (دیوان ص 63).
-
قارن آباد
لغتنامه دهخدا
قارن آباد. [ رَ ] (اِخ ) دهکده ای است در پنج هزارگزی از دهات اشرف . اسپهبد خورشید سپهسالاری داشت به نام قارن و دهکده ٔ مزبوربه نام اوست . (ترجمه ٔ مازندران و استرآباد ص 168).
-
قارن وند
لغتنامه دهخدا
قارن وند. [ رَ وَ ] (اِخ ) نام طایفه ای است که سوخرائیان یا قارن وند خوانده میشدند. این خاندان در جبال طبرستان تقریبا 274 سال حکومت داشتند و شروع آن از حدود50 سال قبل از هجرت بوده که حکومت شهریار کوه و کوه قارن به قارن بن سوخرا اعطا گردیده و با مرگ م...
-
رستم بن قارن
لغتنامه دهخدا
رستم بن قارن . [ رُ ت َ م ِ ن ِ رَ ] (اِخ ) از سپهبدان باوندیه ٔ طبرستان بودکه به نوشته ٔ معجم الانساب بسال 511 هَ . ق . بسلطنت رسید. رجوع به همین ماده و تاریخ طبرستان ج 1 ص 247، 248، 250، 252، 258 و 265 و معجم الانساب ج 2 ص 286 شود.
-
قارن آباد دشت
لغتنامه دهخدا
قارن آباد دشت . [ رَ دَ ] (اِخ ) نام محلی است در مازندران . (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 351).
-
جستوجو در متن
-
قمساریان
لغتنامه دهخدا
قمساریان . [ ق َ ] (اِخ ) از نژاد قارن پهلو. رجوع به قمسریان و تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2601 شود.
-
پهلو
لغتنامه دهخدا
پهلو. [ پ َ ل َ ] (اِخ ) پهله . پارت . (ایران باستان ج 3 ص 2592 و 2593).پرتو.اسم پارت در زبان پارسی باستان پرثوه بوده (کتیبه های داریوش بزرگ )، بمرور زمان پرثوه به پرهوه و پلهوه بدل شده است ، بعضی نویسندگان ارمنی «پهلوانی » راموافق تلفظ زمان خود پلهو...
-
پهلو
لغتنامه دهخدا
پهلو. [ پ َ ل َ ] (اِ) شیرمرد و دلیر و مردانه بود. (لغت نامه ٔ اسدی ). مرد شجاع و دلاور. (برهان ). دلیر بمناسبت شجاعت و دلیری قوم پارت . پهلوان . گرد. گندآور. ج ، پهلوان : چو دستور گردنکش پاک تن چو نوش آذر آن پهلو رزم زن . دقیقی (از شاهنامه ٔ فردوسی ...
-
رزم زن
لغتنامه دهخدا
رزم زن . [ رَ زَ ] (نف مرکب ) جنگجو. (فرهنگ لغات ولف ). جنگ کننده . (آنندراج ). خون ریز در میدان جنگ و بهادر. (ناظم الاطباء). جنگاور. رزمی . (فرهنگ فارسی معین ) : چو نستور گردنکش پاکتن چو نوش آذر آن پهلو رزم زن . دقیقی .هم از رزم زن نامداران خویش هم ...
-
دیوبند
لغتنامه دهخدا
دیوبند. [ وْ ب َ ] (نف مرکب ) بندکننده ٔ دیو. آنکه دیوان را به بند آورد. آنکه دیو رامغلوب و مقهور سازد و بند کند. || کنایه از پهلوان و دلیر و شجاع است چون رستم که دیوان مازندران را ببند آورد. و یا مقهورکننده ٔ دیوان چون طهمورث یا مطیع و فرمانبردار کن...
-
پره
لغتنامه دهخدا
پره . [ پ َ رَ / رِ / پ َرْ رَ / رِ ] (اِ) حلقه و دایره ٔ لشکر از سوار و پیاده . خطی که از سوار و پیاده کشیده شود و آنرابعربی صف خوانند. (برهان ). حلقه ٔ زده ٔ لشکریان سوارو پیاده برای حصار دادن نخجیر و جز آن : ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ که میر پر...