کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فیروز گردیدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
فیروز گردیدن
لغتنامه دهخدا
فیروز گردیدن . [ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) فیروز گشتن . فیروز آمدن .
-
واژههای مشابه
-
فيروز
دیکشنری عربی به فارسی
فيروزه , سولفات قليايي الومينيوم
-
کرخ فیروز
لغتنامه دهخدا
کرخ فیروز. [ ک َ خ ِ ] (اِخ ) کرخ سامره . ناحیه ای است در ده میلی شمال سامره . (جغرافیای تاریخی لسترنج ص 57). رجوع به کرخ سامره شود.
-
حاجی فیروز
فرهنگ فارسی معین
(اِمر.) مردی که از چند روز مانده به نوروز تا پایان نوروز، چهره خود را سیاه کرده و لباس قرمز می پوشد و در کوچه و خیابان ها دایره به دست می خواند و می رقصد، آمدن نوروز رابه مردم یادآوری کرده ، پول می گیرد.
-
جام فیروز
لغتنامه دهخدا
جام فیروز. [ ] (اِخ ) نام حاکم تهته است . وی از لشکر ارغون شکست یافته به گجرات آمد و دختر خود رابه سلطان داد و به وقت شکست سلطان بهادر به دست لشکریان گرفتار آمد و شب هنگام محافظانش او را از ترس آنکه فرار کند بقتل رساندند. (از تاریخ شاهی ص 140).
-
ده فیروز
لغتنامه دهخدا
ده فیروز. [ دِه ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان . واقع در 36هزارگزی خاور بافت . سکنه ٔ آن 152 تن . آب آن از قنات تأمین می شود. راه آن فرعی . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
-
رخ فیروز
لغتنامه دهخدا
رخ فیروز. [ رُ ] (اِ مرکب ) نام روز هفتم است از ماههای ملکی . (فرهنگ نظام ). و رجوع به رخ فروز شود.
-
روشن فیروز
لغتنامه دهخدا
روشن فیروز. [ رَ ش َ ] (اِخ ) یکی از دو شهری است که بنا بنوشته ٔ مجمل التواریخ و القصص (ص 71) بوسیله ٔ فیروز پسر یزدگرد پادشاه ساسانی بنا شده است . و رجوع به فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 83 و تاریخ گزیده چ لیدن ص 114 شود.
-
شاه فیروز
لغتنامه دهخدا
شاه فیروز. (اِخ ) دهی از دهستان شبانکاره ٔ بخش برازجان شهرستان بوشهر. دارای 105 تن سکنه . آب آن از چاه . محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
-
طالع فیروز
لغتنامه دهخدا
طالع فیروز. [ ل ِ ع ِ ] (ترکیب وصفی ) طالع سعد. بخت مسعود. طالع خجسته . اقبال فرخ و میمون .
-
شاد فیروز
لغتنامه دهخدا
شاد فیروز. (اِخ ) (استان ) یکی از دوازده استان اقلیم عراق : ابن خرداد به و قدامه که در قرن هشتم از اقلیم عراق سخن رانده اند گویند این اقلیم دوازده ولایت دارد و هر یک را استان گویند... این دوازده استان از حیث نهرهایی که آنها را مشروب میکردند و منابع آ...
-
شاد فیروز
لغتنامه دهخدا
شاد فیروز. (اِخ ) (شهر) نام قصبه ای در قبله کوه سبلان در آذربایجان . ابن البلخی درباره ٔ آن نویسد : «پیروزبن یزدجرد نرم ... این شهرها کرده است :... شاد فیروز از آذربایجان ». (فارسنامه . ص 83). حمداﷲ مستوفی درباره ٔ آن چنین آورده است : «اناد و ارجاق د...
-
شهر فیروز
لغتنامه دهخدا
شهر فیروز. [ ش َ رِ فی ] (اِخ ) قلعه ای بوده در استرآباد که برای جلوگیری از هجوم بادیه نشینان ساخته بودند. (یادداشت مؤلف ). ظاهراً با شهرستان یزدگرد یکی باشد. رجوع به شهرستان یزدگرد شود.
-
شهر فیروز
لغتنامه دهخدا
شهر فیروز. [ ش َ رِ فی ](اِخ ) قزوینی نویسد: نسا را «شهر فیروز» نامند بمناسبت اینکه گویند فیروز پادشاه قدیم ایران آنرا ساخته است . (ترجمه ٔ سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص 420).