کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فگار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
فگار
/fagār/
معنی
۱. زخمی؛ مجروح.
۲. آزرده؛ رنجور: ◻︎ که زشت است پیرایه بر شهریار / دل شهری از ناتوانی فگار (سعدی۱: ۵۴).
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
آزرده، افگار، خسته، رنجور، مجروح، نزار
دیکشنری
peeved
-
جستوجوی دقیق
-
فگار
واژگان مترادف و متضاد
آزرده، افگار، خسته، رنجور، مجروح، نزار
-
فگار
فرهنگ فارسی معین
(فَ یا فِ) (ص .) نک افگار.
-
فگار
لغتنامه دهخدا
فگار. [ ف َ ] (اِ) افگار. (فرهنگ فارسی معین ). جراحت پشت چاروا بسبب سواری و بار بسیار کشیدن . (برهان ). رجوع به افگار و فگال شود. || (ص ) زمین گیر و بجامانده .(برهان ). || آزرده . (برهان ) : بودم صبور تا برسیدم به صدر توگرچه ز خلق بود روان و دلم فگار...
-
فگار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹افگار، فگال، فکار› [قدیمی] fagār ۱. زخمی؛ مجروح.۲. آزرده؛ رنجور: ◻︎ که زشت است پیرایه بر شهریار / دل شهری از ناتوانی فگار (سعدی۱: ۵۴).
-
واژههای مشابه
-
تن فگار
لغتنامه دهخدا
تن فگار. [ ت َ ف َ ] (ص مرکب ) آزرده تن . خسته تن . مانده تن . تن درمانده و زمین گیر : به دشت اندر آید برای شکارمن اینجا فتاده چنان تن فگار. فردوسی .رجوع به تن و فگار شود.
-
دل فگار
لغتنامه دهخدا
دل فگار. [ دِ ف َ ] (ص مرکب ) دل افکار. دل فکار. دلریش . محزون . (آنندراج ). ملول . غمگین . ماتم زده . متفکر. اندیشناک . (ناظم الاطباء). خسته دل . دلخسته . پریشان : چنین است آیین این روزگارگهی شاد دارد گهی دل فگار. فردوسی .اگر شاه ضحاک بدروزگاربه سوگ...
-
فگار داشتن
لغتنامه دهخدا
فگار داشتن . [ ف َ ت َ ] (مص مرکب ) فگار کردن . فگاردن . آزردن . رنج دادن : وآن دل که ز خون مدحت تو سازدشاید که ورا غم فگار دارد.مسعودسعد.
-
فگار شدن
لغتنامه دهخدا
فگار شدن . [ ف َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) آزرده شدن . مجروح شدن : که را معده خوش گردد از خار و خس شود کامش از شیر و روغن فگار.ناصرخسرو.
-
فگار کردن
لغتنامه دهخدا
فگار کردن . [ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آزردن . رنج دادن و مجروح ساختن : سوی گل او اگر تو دست بری دست تو را خار او فگار کند. ناصرخسرو.گرچه همی خلق را فگار کندکرد نیاردهمی فگار مرا. ناصرخسرو.کسی کند تن آزاده را به بند اسیرکسی کند دل آسوده را به فکر فگار...
-
فگار گردیدن
لغتنامه دهخدا
فگار گردیدن . [ ف َ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) فگار شدن . مجروح شدن . خسته شدن : خار مَدْرو تا نگردد دست و انگشتان فگارکز نهال و تخم تتری کی شکر خواهی چشید؟ ناصرخسرو.رجوع به فگار شدن شود.
-
دل فگار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) ‹دلفگار› [قدیمی، مجاز] delfagār = دلافگار
-
جستوجو در متن
-
دل فکار
لغتنامه دهخدا
دل فکار. [ دِ ف َ] (ص مرکب ) دل فگار. دل افگار. رجوع به دل فگار شود.
-
فگال
لغتنامه دهخدا
فگال . [ ف َ / ف ِ ] (ص ) به معنی فگار است که زخم شده و ریش گردیده باشد. (برهان ). افگار. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فگار شود.