کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فِراْخ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
فراخ بر
لغتنامه دهخدا
فراخ بر. [ ف َ ب َ ] (ص مرکب ) فراخ سینه . (ناظم الاطباء). دارای سینه ٔپهن و خوش اندام : عبدالملک مردی بود سپیدروی و فراخ بر و میانه بالا. (مجمل التواریخ و القصص ).
-
فراخ بوم
لغتنامه دهخدا
فراخ بوم . [ ف َ ] (ص مرکب ) زمین و دشت پهناور : موضعی خوش و فراخ بوم و بسیارنعمت ازبهر ایشان اختیار کرده ام . (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 250).
-
فراخ بین
لغتنامه دهخدا
فراخ بین . [ ف َ ] (نف مرکب ) کنایت از کسی که همه را یکسان بیند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : عشق فراخ بین را نازم که بی تفاوت از آب و خاک خم ریخت گل در بنای مسجد.واله هروی .
-
فراخ پیشانی
لغتنامه دهخدا
فراخ پیشانی . [ ف َ ] (ص مرکب ) اجبه . اجله . (منتهی الارب ). آنکه پیشانی وی فراخ و پهن بود. آنکه پیشانی پهن و گشاد دارد. (یادداشت بخط مؤلف ) : عثمان مردی بود سفیدروی و... و فراخ پیشانی شهلاچشم ... (ترجمه ٔ تاریخ طبری ). رجوع به فراخ شود.
-
فراخ چشم
لغتنامه دهخدا
فراخ چشم . [ ف َ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) اَعْیَن . آنکه چشمی بزرگ و گشاده دارد. (یادداشت بخط مؤلف ) : واشق مردی بود معتدل بالا و فراخ چشم . (مجمل التواریخ و القصص ).
-
فراخ چشمه
لغتنامه دهخدا
فراخ چشمه . [ ف َ چ َ / چ ِ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) آنچه سوراخها و چشمه هایش گشاده باشد، چون : روبنده ٔ فراخ چشمه . (یادداشت بخط مؤلف ). و در تداول مردم تهران ، غربال فراخ چشمه .
-
فراخ حال
لغتنامه دهخدا
فراخ حال . [ ف َ ] (ص مرکب ) قاهی . (منتهی الارب ). آنکه کار و بارش خوب است . (یادداشت بخط مؤلف ).- فراخ حال بودن ؛ در رفاه زیستن . (یادداشت بخط مؤلف ).- فراخ حالی ؛ غضارت عیش . رفاه . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
فراخ حوصلگی
لغتنامه دهخدا
فراخ حوصلگی . [ ف َ ح َ / حُو ص ِ ل َ / ل ِ ] (حامص مرکب ) شرافت و بزرگواری و نجابت . (ناظم الاطباء). || بردباری و وقار. (آنندراج ). رجوع به فراخ حوصله شود.
-
فراخ حوصله
لغتنامه دهخدا
فراخ حوصله . [ ف َ ح َ / حُو ص ِ ل َ / ل ِ] (ص مرکب ) کنایت از بردبار و باوقار. (آنندراج ).
-
فراخ خو
لغتنامه دهخدا
فراخ خو. [ ف َ ] (ص مرکب ) واسعالذراع . (منتهی الارب ). خوشخو. بردبار. فراخ حوصله . رجوع به فراخ حوصله شود.
-
فراخ خویی
لغتنامه دهخدا
فراخ خویی . [ ف َ ] (حامص مرکب ) پرحوصلگی . (یادداشت بخط مؤلف ). هِزّة. اَریحیت . غُمورة. (منتهی الارب ).
-
فراخ دامن
لغتنامه دهخدا
فراخ دامن . [ ف َ م َ ] (ص مرکب ) فراخ دست . (آنندراج ). آنچه دامنش گسترش دارد : در جیب دل نگنجد عشق فراخ دامن آیینه ٔ سکندر آیینه دان ندارد. ملا قاسم مشهدی (از آنندراج ).رجوع به فراخ دست شود.
-
فراخ درم
لغتنامه دهخدا
فراخ درم . [ ف َ دِ رَ ] (ص مرکب ) پولدار. مرفه . ثروتمند : تنگدستان ز من فراخ درم بیوگان سیر و بیوه زادان هم .نظامی .
-
فراخ دست
لغتنامه دهخدا
فراخ دست . [ ف َ دَ ] (ص مرکب ) فراخ آستین . جوانمرد. بخشنده . (برهان ). توانگر. (یادداشت بخط مؤلف ). فراخ آستین . صاحب ثروت . دولتمند. (آنندراج ). رجوع به فراخ آستین شود. || فراخ دامن . (آنندراج ). رجوع به فراخ دامن شود. || صاحب همت . (برهان ) (انج...
-
فراخ دستی
لغتنامه دهخدا
فراخ دستی . [ ف َ دَ ] (حامص مرکب ) جود. مقابل تنگدستی . (یادداشت بخط مؤلف ) : او بزرگتر کسی بود اندر حلم و سخاوت و فراخ دستی . (مجمل التواریخ و القصص ). مردم از فراخ دستی خوشدل بودند. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 180).