کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فَرَّقْتَ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
فرقت
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی: فرقة] [قدیمی] forqat فراق؛ جدایی.
-
فَرَغْتَ
فرهنگ واژگان قرآن
فارغ شدي - فراغت يافتي
-
فِرْقَةٍ
فرهنگ واژگان قرآن
گروه - قسمت
-
جستوجو در متن
-
فرقتی
لغتنامه دهخدا
فرقتی . [ ف ُ ق َ ] (ص نسبی ) منسوب به فرقت . رجوع به فرقت شود.
-
فرقاطة
دیکشنری عربی به فارسی
فرقت , کشتي بادبان دار , نوعي قايق پارويي
-
frigate
دیکشنری انگلیسی به فارسی
خلبان، کشتی بادبان دار، فرقت، نوعی قایق پارویی
-
frigates
دیکشنری انگلیسی به فارسی
ناوچه ها، کشتی بادبان دار، فرقت، نوعی قایق پارویی
-
فرقة
لغتنامه دهخدا
فرقة. [ ف ُ ق َ ] (ع اِمص ) جدائی . اسم است مفارقت را. (منتهی الارب ). اسم به معنی افتراق . (اقرب الموارد). فرقت . رجوع به فرقت شود.
-
مفارقت
واژگان مترادف و متضاد
انفصال، جدایی، دوری، هجر، فراق، فرقت، مهجوری، هجران، هجرت ≠ وصال
-
هجران
واژگان مترادف و متضاد
جدایی، دوری، فراق، فرقت، مفارقت، مهجوری، هجر ≠ وصال
-
جدایی
واژگان مترادف و متضاد
۱. دوری، فراق، فرقت، مفارقت، مهجوری، هجر، هجران ۲. طلاق ۳. انفکاک ۴. انفصال، برش، قطع ≠ وصال، وصل
-
طیحة
لغتنامه دهخدا
طیحة. [ طَ ح َ ] (ع ص ، اِ) امور دشوار که دوری اندازد میان قوم ، یقال : اصابتهم طیحةٌ؛ ای امور فرّقت بینهم . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
-
دوری
واژگان مترادف و متضاد
۱. اجتناب، احتراز، امساک، پرهیز، تحاشی، تحرز، حذر، کنارهگیری ۲. جدایی، فراق، فرقت، مفارقت، مهجوری، هجر، هجران ۳. غربت ۴. غیبت ۵. بعد، بعد، فاصله، مسافت ≠ نزدیکی، وصال
-
شکرآگین
لغتنامه دهخدا
شکرآگین . [ ش َ ک َ / ش َک ْ ک َ] (ص مرکب ) شکرین . کنایه از سخت شیرین : ز فرقت لب مرجان شکّرآگینت به جان رسیدم کار و به لب رسیدم جان . سوزنی .و رجوع به شکرآکند و شکرآلود شود.
-
آخر شدن
لغتنامه دهخدا
آخر شدن . [ خ ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بپایان رسیدن . برسیدن . سر آمدن . بانجام رسیدن : روز هجران و شب فرقت یار آخر شدزدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد.حافظ.