کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فوته پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
فوته
/fute/
معنی
= فوطه
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
فوته
فرهنگ فارسی معین
(تِ) (اِ.) 1 - دستار، حوله . 2 - لنگ حمام .
-
فوته
لغتنامه دهخدا
فوته . [ ت َ / ت ِ ] (اِ) دستار. رومال .فوطه معرب آن است . (فرهنگ فارسی معین ) : دست فلک ز هودج خضرای آسمان ازبهرکله فوته ٔ منجوق خور گشاد. ؟ (از جوامعالحکایات ).|| لنگ گرمابه . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فوطه شود.
-
فوته
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) fute = فوطه
-
واژههای همآوا
-
فوطه
واژگان مترادف و متضاد
بالاپوش، طیلسان، کمربند، لنگ
-
فوطه
فرهنگ فارسی معین
(طِ) [ معر. ] (اِ.) نک فوته .
-
فوطه
لغتنامه دهخدا
فوطه . [ طَ / طِ ] (معرب ، اِ) معرب فوته . (فرهنگ فارسی معین ). لُنگ . ازار. بستن . بستنی . (از یادداشتهای مؤلف ) : و از بصره نعلین خیزد و فوطه های نیک . (حدود العالم ).ای نهاده به سر اندر کله دعوی جانْت پنهان شده در فوطه ٔ نادانی . ناصرخسرو.بر تن خ...
-
فوطه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: فوطَة، معرب، مٲخوذ از فارسی: فوته] ‹فوته› fute ۱. لنگ.۲. [قدیمی] دستار.
-
فوطه
لهجه و گویش تهرانی
لُنگ
-
جستوجو در متن
-
فوطه
فرهنگ فارسی معین
(طِ) [ معر. ] (اِ.) نک فوته .
-
فوط
لغتنامه دهخدا
فوط. [ ف ُ وَ ] (ع اِ) ج ِ فوطه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فوطه و فوته شود.
-
متثبن
لغتنامه دهخدا
متثبن . [ م ُ ت َ ث َب ْ ب ِ ] (ع ص ) آن که دامن بر چیزی درپیچد و بردارنده چیزی را در دامن . (آنندراج ). کسی که چیزی را در دامن و یا در فوته کرده و با هر دو دست گرفته ببرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تثبن شود.
-
ملاوذ
لغتنامه دهخدا
ملاوذ. [ م َ وِ ] (ع اِ) چادرها. (منتهی الارب ). چادرها و ابریشمهای سرخ چینی و فوته ها. (ناظم الاطباء). پوششها و ازارها که خود را بدان پیچند. مفرد آن مِلوَذ است . (از اقرب الموارد).
-
آشدار
لغتنامه دهخدا
آشدار. (نف مرکب ) (از: آش ، لعابی که بر روی ظروف سفالین و فلزین دهند + دار، مخفف دارنده ) لعابدار : صحن کاشی کاریش را گاه لنگر فوته بین هرکه را باشد تمنا سیر صحن آشدار. اشرف .ز کاشی پرده و چینی سقرلات ز صحن آشدار و طاس گجرات . اشرف .|| آهاردار.