کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فعل ضعیف پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
صرف فعل
دیکشنری فارسی به عربی
تصريف
-
زمان فعل
دیکشنری فارسی به عربی
زمن
-
فعل معین
دیکشنری فارسی به عربی
س , يعمل
-
اسم فعل
دیکشنری فارسی به عربی
اسم المصدر
-
معین فعل
دیکشنری فارسی به عربی
ظرف
-
irregular verb
فعل بیقاعده
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زبانشناسی] فعلی که بن ماضی آن با قاعدۀ مشخصی از بن مضارع ساخته نمیشود
-
prepositional verb
فعل حرفاضافهای
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زبانشناسی] فعل مرکبی که متشکل از فعل و گروه حرفاضافهای است
-
modal auxiliary verb
فعل کمکی وجهی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زبانشناسی] ← فعل وجهی
-
فعل و انفعال
فرهنگ واژههای سره
برهمکنش
-
هفت فعل قلوب
لغتنامه دهخدا
هفت فعل قلوب . [ هََ ف ِ ل ِ ق ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حسبت ، ظننت ، خلت ، علمت ، رأیت ، وجدت ، زعمت . (برهان ).
-
فعل و انفعال
لغتنامه دهخدا
فعل و انفعال . [ ف ِ ل ُ اِ ف ِ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) فعل ، کار و کردار چنانکه حرکت نجار در بریدن چوب . و انفعال اثر پذیرفتن چنانکه بریده شدن چوب از بریدن نجار. (غیاث ). عمل و عکس العمل . کنش و واکنش . || (اصطلاح شیمی ) تأثیر متقابل دو جسم مرکب ...
-
فند و فعل
لغتنامه دهخدا
فند و فعل . [ ف َ دُ ف ِ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) حیلت و مکر و اعمال تباه ، و بیشتر در صفت زنان آرند و اراده ٔ بی عفافی از آن کنند. اعمال نهانی و حیله کاری های زشت زن . حیله و مکر، خاصه در زنان . (یادداشت مرحوم دهخدا). فسق . فجور. حیله و تزویر. (یاد...
-
پر فند و فعل
لغتنامه دهخدا
پر فند و فعل . [ پ ُ ف َ دُ ف ِ ] (ص مرکب ) در تداول عوام ، پرمکر و فسون . پرمکر و فسوس .
-
اصل (فعل ماض)
دیکشنری عربی به فارسی
اعتباردادن , سنديت يا رسميت دادن , تصديق کردن
-
اهل (فعل ماض)
دیکشنری عربی به فارسی
حق دادن مستحق دانستن , لقب دادن , ملقب ساختن , نام نهادن , ناميدن