کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فساق پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
فساق
/fossāq/
معنی
= فاسق
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
فساق
لغتنامه دهخدا
فساق . [ ف ُس ْ سا] (ع ص ، اِ) ج ِ فاسق ، به معنی زناکار و ناراست کردار. (آنندراج ) (از اقرب الموارد). رجوع به فاسق شود.
-
فساق
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ فاسق] [قدیمی] fossāq = فاسق
-
جستوجو در متن
-
فسیق
لغتنامه دهخدا
فسیق . [ ف ِ س س ] (ع ص ) دائم الفسق . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). فَسّاق . رجوع به فساق شود.
-
فسقة
لغتنامه دهخدا
فسقة. [ ف َ س َ ق َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ فاسق . (غیاث ) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) (اقرب الموارد). فُسّاق . رجوع به فُسّاق شود.
-
حابور
لغتنامه دهخدا
حابور. (ع اِ) مجلس فُسّاق . خرابات . مجلس شادی .
-
علی قلچماق
لغتنامه دهخدا
علی قلچماق . [ع َ ق ُ چ ُ ] (اِخ ) نام شخصی از فساق است . و قلچماق در ترکی «سائیس » را گویند. (از آنندراج ) : ارشاد بچه پروریت گر هوس شودبرخیز و سر بپای علی قلچماق نه .ناظم تبریزی (از آنندراج ).
-
متجاهلیة
لغتنامه دهخدا
متجاهلیة. [ م ُ ت َ هَِ لی ی َ ] (اِخ ) فرقه ای است از متصوفه ٔ مبطله که لباس فاسقانه پوشند و افعال فساق کنند و گویند مراد ما، رفع ریا است . و این همه عین ضلالت است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 250).
-
ماجن
لغتنامه دهخدا
ماجن . [ ج ِ ] (ع ص ) مرد شوخ چشم و بی باک در قول و فعل ، گویا روی درشت و سخت دارد. ج ، مُجّان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). مرد بی باک در قول و فعل یا آنکه پروا ندارد از آنچه می کند و می گوید. (از اقرب الموارد). ناپاک . ج ، مُجّان . (م...
-
فاسق
لغتنامه دهخدا
فاسق . [ س ِ ] (ع ص ) زناکار. (منتهی الارب ). تبه کار. فاجر. (یادداشت بخط مؤلف ). || ناراست کردار. (منتهی الارب ) : چون نیم زاهد و نیم فاسق از چه قومم ، بدانمی ای کاش . عطار.گر تو زآن فاسق ستانی داد من بر تو و داد تو خوانم آفرین . خاقانی .ج ، فاسِقو...
-
احمد
لغتنامه دهخدا
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن زین الدین عجمی . اصلاً از نخجوان و مولد او در 1003 هَ . ق . به دمشق بوده است . او بجوانی در دمشق تدریس میکرد و گروهی از ایرانیان و اکراد بحلقه ٔ درس او گرد میامدند پس تدریس مدرسه ٔ سالمیه بدو مفوض گردید. وی مردی ادیب و شاع...
-
خرابات
لغتنامه دهخدا
خرابات . [ خ َ ] (اِ) شرابخانه . بوزخانه . (از برهان قاطع). میخانه . (شرفنامه ٔ منیری ) (از غیاث اللغات ) (آنندراج ) (مأخوذ از زمخشری ). میکده : دفتر به دبستان بود و نقل به بازاروین نرد بجایی که خرابات خراب است . منوچهری .میفروش اندر خرابات ایمن است...
-
تاز
لغتنامه دهخدا
تاز. (ص ، اِ) معشوق و محبوب را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). محبوب را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). محبوب . (غیاث اللغات ) (فرهنگ رشیدی ). محبوب و معشوق . (فرهنگ نظام ) : بدو گفت مادر که ای تاز مام چه بودت که گشتی چنین زردفام ؟ فردوسی .با این ه...