کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فر لوله ای پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
فریشته فر
لغتنامه دهخدا
فریشته فر. [ ف ِ ت َ / ت ِ ف َ ] (ص مرکب ) کسی که دارای فر فرشتگان است . (فرهنگ فارسی معین ) : نهفتگان را ناخسته زآن قبل بگذاشت که شغل داشت جز آن آن شه فریشته فر. فرخی .رجوع به فرشته فر شود.
-
فریدون فر
لغتنامه دهخدا
فریدون فر. [ ف ِ رِ ف َ ] (ص مرکب ) فریدون صفت . آنکه شکوه و شوکت فریدون دارد : خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگرآن فریدون فر کیخسرودل رستم براز. منوچهری .شکست بر لشکر آن خسرو فریدون فر نیفتاده . (حبیب السیر). رجوع به فریدون شود.
-
ملک فر
لغتنامه دهخدا
ملک فر. [ م َ ل ِ ف َرر ] (ص مرکب ) که دارای فر و شکوه پادشاهی است : هم ملک فر و هم ملک زاده داد مردی و مردمی داده .نظامی .
-
بی فر
لغتنامه دهخدا
بی فر. [ ف َ / ف َ رر ] (ص مرکب ) (از: بی + فر) فاقد فر. مقابل بافر. مقابل فره مند : سخنگوی بی فر و بی هوش گشت پیامش سراسر فراموش گشت . فردوسی .رجوع به فر شود.
-
خجسته فر
لغتنامه دهخدا
خجسته فر. [ خ ُ ج َ ت َ / ت ِ ف َرر ] (ص مرکب ) فرخ فر. فرخنده فر. نکوفر. مبارک فر. نکوفر. و رجوع به فر شود.
-
فر زدن
دیکشنری فارسی به عربی
حرق سطحي
-
فِر خوردن
لهجه و گویش تهرانی
چرخ خوردن
-
فِر زدن
لهجه و گویش تهرانی
مو را با حرارت تابدار و مجهد کردن
-
فِر ششماهه
لهجه و گویش تهرانی
فر با دوام مو
-
فِر قشویی
لهجه و گویش تهرانی
نوعی فر
-
کنت د منت فر
لغتنامه دهخدا
کنت د منت فر. [ ک ُ دُ م ُ ف ُ ] (اِخ ) رئیس پلیس به زمان ناصرالدین شاه . نمی دانم فرانسوی بود یا اطریشی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). «... کنت دومونت فرت در سال 1296 هَ .ق . قانون جامعی برای پلیس ایران تنظیم کرد و به تصویب شاه رسانید و مأمور اجرای...
-
غر و فر
لغتنامه دهخدا
غر و فر. [ غ ِرْ رُ ف ِ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) ناز و غمزه . قر و غمزه . ترکیبی از: غر + فر. رجوع به همین مدخل ها شود.
-
فر و برز
لغتنامه دهخدا
فر و برز. [ ف َرْ رُ ب ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) شکوه و جلال و بزرگی . زیبایی و برازندگی : بدو گفت گر فرّ و برز کیان نبودیت بادانش اندر میان .فردوسی .
-
فر و زیب
لغتنامه دهخدا
فر و زیب . [ ف َرْ رُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) شکوه و زیبایی : دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی با ریدکان مطرب بودی به فر و زیب .رودکی .
-
فر و شکوه
لغتنامه دهخدا
فر و شکوه . [ ف َرْ رُ ش ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) فر و زیب . جلال و شکوه . بزرگی : پس لشکرگاهی عظیم به فر و شکوه بزد. (اسکندرنامه ٔ منثور).