کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فریش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
فریش
/fariš/
معنی
هنگام تحسین و تشویق به کار میرود؛ زهی؛ خوشا؛ آفرین؛ فری: ◻︎ فریش آن روی دیبارنگ چینی / که رشک آرد بر او گلبرگ تر بر (دقیقی: ۱۰۰).
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
فریش
فرهنگ فارسی معین
(فَ) (شب جم .) آفرین ! احسنت !
-
فریش
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (ص .) 1 - پریشان ، پراکنده . 2 - (اِ.) تاخت و تاز.
-
فریش
فرهنگ فارسی معین
(فِ) [ ع . فراش ] (اِ.) ممال فِراش . 1 - گستردنی ، فرش . 2 - رختخواب ، بستر.
-
فریش
لغتنامه دهخدا
فریش . [ ف َ ] (اِ) تاخت و تاراج . (برهان ).- فریش آوردن ؛ حمله آوردن . تاختن . تاراج کردن : گر از بهر گنج آرم اینجا فریش بمغرب زر مغربی هست بیش . نظامی . || گوشت بریان کرده . (برهان ). گوشت بریان . (یادداشت بخط مؤلف ). فریز. فریژ. فریس . قدید.- فر...
-
فریش
لغتنامه دهخدا
فریش . [ ف َ ] (ص ) پریش . پریشان . پراکنده . (فرهنگ فارسی معین ).
-
فریش
لغتنامه دهخدا
فریش . [ ف َ ] (ع ص ) اسب ماده ٔ هفت روزه ٔ بچه داده و کذا کل ذات حافر بعد نتاجها بسبعة ایام . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || اسب ماده ٔ نوزاده . ج ، فرائش . (منتهی الارب ). اسب ماده ای که به تازگی وضع حمل کرده باشد. || دختر وطی کرده . (اقرب الموا...
-
فریش
لغتنامه دهخدا
فریش . [ ف ِ ] (ع اِ) ممال فراش . گستردنی . فرش . (فرهنگ فارسی معین ) : از نمودار خانه تا به فریش کرده همرنگ روی گنبد خویش . نظامی . || رختخواب . بستر. (فرهنگ فارسی معین ) : ز خوبانی که درخورد فریشندز عالم در کدامین بقعه بیشند؟ نظامی .رجوع به فراش شو...
-
فریش
فرهنگ فارسی عمید
(شبه جمله) [قدیمی] fariš هنگام تحسین و تشویق به کار میرود؛ زهی؛ خوشا؛ آفرین؛ فری: ◻︎ فریش آن روی دیبارنگ چینی / که رشک آرد بر او گلبرگ تر بر (دقیقی: ۱۰۰).
-
فریش
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹پریش› [قدیمی] fariš ۱. پریشان؛ پراکنده.۲. (اسم) تاختوتاز.۳. (اسم) تاراج.
-
فریش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مٲخوذ از عربی، مُمالِ فِراش] [قدیمی] feriš هر نوع گستردنی، مانندِ فرش، بستر، و رختخواب: ◻︎ که خوبانی که درخورد فریشاند / ز عالم در کدامین بقعه بیشاند؟ (نظامی۲: ۲۴۳).
-
واژههای مشابه
-
حصن فریش
لغتنامه دهخدا
حصن فریش . [ ح ِ ن ِ ف َ ] (اِخ ) حصنی به اسپانیا. (حلل سندسیه ج 1 ص 135).
-
دندان فریش
لغتنامه دهخدا
دندان فریش . [ دَ ف َ ] (اِ مرکب ) دندان آپریز. خلال . (از برهان ) (از آنندراج )(از ناظم الاطباء). رجوع به دندان آپریز و خلال شود.
-
جستوجو در متن
-
frisch
دیکشنری انگلیسی به فارسی
فریش