کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فروض پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
فروض
لغتنامه دهخدا
فروض . [ ف ُ ] (ع مص ) کلان سال گردیدن گاو. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
واژههای مشابه
-
اصحاب فروض
لغتنامه دهخدا
اصحاب فروض . [ اَ ب ِ ف ُ ](ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به اصحاب فرایض شود.
-
واژههای همآوا
-
فروز
فرهنگ نامها
(تلفظ: foruz) افروختن ، فروزیدن ؛ (در قدیم) به معنای روشنایی و نور .
-
فروز
لغتنامه دهخدا
فروز. [ ف َرْ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ شهرستان ملایر، واقع در یازده هزارگزی جنوب خاوری شهر ملایر و کنار جنوبی راه اتومبیل رو مانیزان به ملایر. ناحیه ای است واقع در جلگه ، معتدل و دارای 435 تن سکنه . محصولاتش غله و انگور است . اهالی به کشا...
-
فروز
لغتنامه دهخدا
فروز. [ ف ُ ] (اِ) تابش و روشنی و فروغ آفتاب و غیره . (برهان ) : زمان خواست زو نامور هفت روزبرفت آنکه بودش ز دانش فروز. فردوسی .- پرفروز ؛ پرتابش . بسیار روشن : عالم از سر زنده گشت و پرفروزای عجب آنروز روز،امروز روز. مولوی . || (نف ) مخفف فروزنده . ت...
-
فروز
فرهنگ فارسی عمید
(بن مضارعِ فروزیدن) foruz ۱. = فروزیدن۲. افروزنده؛ روشنکننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): گیتیفروز.۳. (اسم) [قدیمی] روشنی؛ روشنایی.
-
جستوجو در متن
-
فراضة
لغتنامه دهخدا
فراضة. [ ف َ ض َ ] (ع مص ) فروض . کلانسال گردیدن گاو. (اقرب الموارد). || دانای فرائض گردیدن . (منتهی الارب ).
-
ذات الرئال
لغتنامه دهخدا
ذات الرئال . [ تُرْ رِ آ ] (اِخ ) نام روضه ای است : ترتعی السفح فالکثیب فذاقا-ر فروض القطا فذات الرئال .اعشی .
-
حبج
لغتنامه دهخدا
حبج . [ ح ُ ب ُ ] (اِخ ) موضعی از نواحی مدینه . نصیب گوید : عفاالحبج الأعلی فروض الاجاول فمیث الربا من بیض ذات الخمائل .(معجم البلدان ).
-
فراض
لغتنامه دهخدا
فراض . [ ف ِ ] (ع اِ) جامه . گفته میشود: ما علیه فراض ٌ؛ یعنی بر او جامه ای نیست و نیز گویند چیزی از جامه است . (اقرب الموارد). رجوع به فراص شود. || دهانه ٔ جوی . (اقرب الموارد). || ج ِ فرض . (اقرب الموارد). رجوع به فرض و فروض شود.
-
اصحاب فرایض
لغتنامه دهخدا
اصحاب فرایض . [ اَ ب ِ ف َ ی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اصحاب فروض . در نزد اهل فرایض عبارت از ورثه ای هستندکه برای آنان در قرآن یا سنت یا اجماع سهام معینی فرض شده است . کذا فی الشریفی و غیره . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به فرایض و ارث شود....
-
جزئیة
لغتنامه دهخدا
جزئیة. [ ج ُ ئی ی َ ] (ع ص نسبی ) تأنیث جزئی . مقابل کلیه . آنچه به جزء نسبت داده شودو در اصطلاح حکماء و اهل منطق به معانی زیر اطلاق شود: || مفهومی که تصور آن از اشتراک افراد در آن ابا کند، و آنرا جزئی حقیقی گویند و در نحو آنرا علم شخصی نامند. و در ...