کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فروز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
رخ فروز
فرهنگ فارسی معین
(رُ. فُ) 1 - (ص فا.) آن که چهرة خویش نماید. 2 - (اِمر.) روز هفتم از ماه های ملکی . 3 - (اِ.) دستینه ای که آن را چهارتو مانند ریسمانی تابیده باشند.
-
آتش فروز
لغتنامه دهخدا
آتش فروز. [ ت َ ف ُ ] (نف مرکب ) آتش افروز : پس آنگاه فرمود پرمایه شاه که بر چوب ریزند نفت سیاه بیامد دوصد مرد آتش فروزدمیدند و گفتی شب آمد بروز.فردوسی .
-
آیینه فروز
لغتنامه دهخدا
آیینه فروز. [ ن َ / ن ِ ف ُ ] (نف مرکب ) آینه افروز.
-
تاج فروز
لغتنامه دهخدا
تاج فروز. [ ف ُ ] (نف مرکب ) فروزنده ٔ تاج . شکوه دهنده ٔ خسروان . ارجمند گرداننده ٔ پادشاهی . مجازاً موجب سربلندی : خسرو صاحب القران ، تاج فروز خسروان جعفردین به صادقی ، حیدر کین بصفدری .خاقانی (چ عبدالرسولی ص 430).
-
جان فروز
لغتنامه دهخدا
جان فروز. [ ف َ ] (اِخ ) نام سردار لشکری که تابع بهرام چوبین بود : یکی بد کجا نام او جان فروزکه تیره شبا برگزیدی ز روز.فردوسی .
-
جان فروز
لغتنامه دهخدا
جان فروز. [ ف ُ ] (نف مرکب ) افروزنده ٔ جان . بنشاطآورنده ٔ روان . (ناظم الاطباء). جان افروز. رجوع به جان افروز شود : دُرّبار و مشکریز و نوش طبع و زهرفعل جان فروز و دلگشا و غمزدا و لهو تن . منوچهری .نه آتش را خبر کو هست سوزان نه آب آگه که هست از جان ...
-
دین فروز
لغتنامه دهخدا
دین فروز. [ ف ُ ] (نف مرکب ) فروزنده ٔدین . تابندگی و روشنایی بخشنده به دین : دو پرورده ٔ شاه بدخواه سوزیکی دادورز و یکی دین فروز. اسدی .رجوع به دین فروزنده شود.
-
رامش فروز
لغتنامه دهخدا
رامش فروز. [ م ِ ف ُ ] (نف مرکب ) رامش افزوز. فروزنده ٔ رامش . بمجاز، شادی بخش . فرح انگیز. طرب انگیز. روحبخش . دلنواز. دل افزا. روح افزا : مگر کز یک آواز رامش فروزمرا زین شب محنت آری بروز.نظامی .
-
رخ فروز
لغتنامه دهخدا
رخ فروز. [ رَ ف ِ ] (اِ مرکب ) دست اورنجی از طلا و نقره که چهارتو تافته باشند. (از برهان ) (ناظم الاطباء). رخ گیره . رجوع به رخ گیره شود.
-
رخ فروز
لغتنامه دهخدا
رخ فروز. [ رُ ف ِ ] (اِ مرکب ) روز هفتم از هر ماه شمسی . (ناظم الاطباء). روز هفتم از ماههای ملکی . (آنندراج ) (از برهان ) (فرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا).
-
شب فروز
لغتنامه دهخدا
شب فروز. [ ش َ ف ُ ] (نف مرکب ) شب افروز. که شب فروزان شود : یکی گفتش ای کرمک شب فروزچه باشد که پیدا نیایی به روز. سعدی .رجوع به شب افروز شود.
-
شبستان فروز
لغتنامه دهخدا
شبستان فروز. [ ش َ ب ِ ف ُ ] (نف مرکب ) که شبستان روشن و فروزان سازد. که روشنی بخش شبستان گردد. || (اِ مرکب ) چراغهائی که در شبستان جهت روشنایی و زینت میگذارند. (ناظم الاطباء).
-
نادل فروز
لغتنامه دهخدا
نادل فروز. [ دِ ف ُ ] (نف مرکب ) نادلپسند : از آن سخت پیغام نا دلفروزنبد هوش او مانده تا چند روز.شمسی (یوسف و زلیخا).
-
مجلس فروز
لغتنامه دهخدا
مجلس فروز. [ م َ ل ِ ف ُ ] (نف مرکب ) مجلس افروز. افروزنده ٔ مجلس . روشن کننده ٔ مجلس : در طبق مجمر مجلس فروزعود شکرساز و شکر عودسوز. نظامی .مرا کاین سخنهاست مجلس فروزچو آتش در او روشنایی و سوز. سعدی (بوستان ).و رجوع به مجلس افروز شود.
-
ملت فروز
لغتنامه دهخدا
ملت فروز. [ م ِل ْ ل َ ف ُ ] (نف مرکب ) موجب رواج ملت . موجب رونق کار ملت : افسرخدای خسرو، کشورگشای رستم ملت طراز عادل ، ملت فروز داور. خاقانی .و رجوع به ملت شود.