کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فرهمند پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
فرهمند
/farahmand/
معنی
۱. باشکوه؛ با شٲنوشوکت.
۲. [مجاز] دانا؛ هوشمند: ◻︎ فرهمندی را به دل در جای ده / سود کی داردت شخصی فرهمند (ناصرخسرو: مجمعالفرس: فرهمند).
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. بخرد، خردمند، عاقل، هوشمند
۲. پرشوکت، شکوهمند، شوکتمند
دیکشنری
glorious, honorable, magnificent, near, prodigy
-
جستوجوی دقیق
-
فرهمند
فرهنگ نامها
(تلفظ: farremand) دارای شکوه و وقار ؛ (به مجاز) خردمند و دانا ، دارای فر ، نورانی و با شکوه .
-
فرهمند
واژگان مترادف و متضاد
۱. بخرد، خردمند، عاقل، هوشمند ۲. پرشوکت، شکوهمند، شوکتمند
-
فرهمند
فرهنگ فارسی معین
(فَ هَ مَ) (حراض .) نزدیک ، قریب .
-
فرهمند
لغتنامه دهخدا
فرهمند. [ ف َ رَ م َ / ف َ هََ م َ ] (ص مرکب ) خردمند. (برهان ) (صحاح الفرس ) : نگه کرد بابک پسند آمدش شهنشاه را فرهمند آمدش . فردوسی .سکندر شنید آن پسند آمدش سخنگوی را فرهمند آمدش . فردوسی .بخواب دیدم پیرمردی را سخت فرهمند که نزدیک من آمد. (تاریخ بی...
-
فرهمند
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹فرهومند، فرهمند› [قدیمی] farahmand ۱. باشکوه؛ با شٲنوشوکت.۲. [مجاز] دانا؛ هوشمند: ◻︎ فرهمندی را به دل در جای ده / سود کی داردت شخصی فرهمند (ناصرخسرو: مجمعالفرس: فرهمند).
-
فرهمند
واژهنامه آزاد
دارای فر - با شکوه - با هوش - خردمند - دانا
-
واژههای همآوا
-
فره مند
فرهنگ فارسی معین
(فَ رَّ. مَ) (ص مر.) دارای فر، شکوهمند.
-
جستوجو در متن
-
فرهومند
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] farhumand = فرهمند
-
فرمند
فرهنگ نامها
(تلفظ: farmand) (= فرهمند) ، ← فرهمند (فرهمند) .
-
فرهومند
فرهنگ نامها
(تلفظ: farreumand) مرد نورانی را میگویند و آن را فرمند نیز گویند . ← فرمند و فرهمند .
-
ورجاوند
واژگان مترادف و متضاد
ارجمند، ارزشمند، برازنده، فرهمند، محترم، گرامی، ≠ بیمقدار
-
فرهومند
لغتنامه دهخدا
فرهومند. [ ف َ م َ ] (ص مرکب ) فرمند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). مرد نورانی پاکیزه ٔ روزگار باشد. (برهان ). فرهمند. رجوع به فره و فر شود.
-
فراخ کرت
لغتنامه دهخدا
فراخ کرت . [ ف َ ک َ ] (اِخ ) (دریای ...) میان دریای جنوب ایران و اقیانوس هند است . گروهی از خاورشناسان نیز آن را با بحر خزر تطبیق کرده اند. (مزدیسنا و... تألیف معین ج 2 ص 312) : تشتر رایومند فرهمند دگرباره از دریای فرخ کرت برخیزد. (ترجمه ٔ تیریشت ک...