کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فره پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
فره
/farre/
معنی
۱. شٲنوشوکت؛ رفعت؛ شکوه: ◻︎ کجا رفت آن مردی و گرز تو / به رزم اندرون فره و برز تو (فردوسی: ۵/۳۸۸).
۲. زیبایی.
۳. برازندگی.
۴. رونق.
۵. پرتو؛ فروغ
〈 فره ایزدی: [قدیمی] در ایران باستان، غلبه، قدرت، فرّ، و شکوه شاهنشاهی که اهورامزدا ایرانیان را از آن برخوردار میساخت؛ کیاخره.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
ابهت، احتشام، جلال، جلالت، حشمت، شکوه، شوکت، عظمت، فر
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
فره
واژگان مترادف و متضاد
ابهت، احتشام، جلال، جلالت، حشمت، شکوه، شوکت، عظمت، فر
-
فره
فرهنگ فارسی معین
(فِ یا فَ رِ هْ) [ په . ] (ص .) 1 - بسیار، فراوان . 2 - خوب ، پسندیده .
-
فره
فرهنگ فارسی معین
(فَ رِّ) (اِ.) نک فر.
-
فره
فرهنگ فارسی معین
(فَ رَ) (مص ل .) خرامیدن ، تکبر کردن .
-
فره
لغتنامه دهخدا
فره . [ ] (اِ) به فارسی بنفسج و به ترکی فراخ است . (فهرست مخزن الادویه ).
-
فره
لغتنامه دهخدا
فره . [ ] (اِخ ) نام دهی بوده است از دهستان دیلارستاق لاریجان . (از سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ترجمه ٔ فارسی ص 154). در مآخذ جغرافیایی متأخر نام آن نیست .
-
فره
لغتنامه دهخدا
فره . [ ف َ رَ ] (اِخ ) شهر بزرگی است از نواحی سیستان و روستایش بیش از شصت قریه است . نهری بزرگ دارد و بر آن پلی بنا کرده اند راه خراسان به سیستان از طرف چپ آن میگذرد. (از معجم البلدان ). شهرکی است گرمسیر و اندر وی خرماست و میوه های بسیار. (حدود العا...
-
فره
لغتنامه دهخدا
فره . [ ف َ رَه ْ ] (ع مص ) خرامیدن . (منتهی الارب ). اشر. (اقرب الموارد). فیریدن . (منتهی الارب ). بطر. (اقرب الموارد). || دنه گرفتن . (مصادر اللغه ٔ زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). ناسپاس شدن و شادکام شدن به افراط. (یادداشت بخط مؤلف ).
-
فره
لغتنامه دهخدا
فره . [ ف َ رِه ْ ] (ص ) در زبان پهلوی فره ، فارسی باستان ظاهراً فرهیا . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). بسیار و افزون و زیاده . (برهان ) : فره گنده پیری است شوریده هش بداندیش و فرزندخور، شوی کش . اسدی .امروز نشاطی است فره فضل و کرم راامروز وفاقی است عجب...
-
فره
لغتنامه دهخدا
فره . [ ف َ رِه ْ ] (ع ص ) خرامنده . || فیرنده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، فرهون . (اقرب الموارد). رجوع به فَرَه ْ شود.
-
فره
لغتنامه دهخدا
فره . [ ف َرْ رَ / رِ ] (اِ) شأن و شوکت و شکوه و عظمت . (برهان ). خوره . فر. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : بر آیین شاهان پیشین رویم همان از پی فره و دین رویم . فردوسی .زآن بر و بازو وز آن دست و دل و فره و برززآن بجنگ آمدن و کوشش با شیر عرین . فرخی .مردم...
-
فره
لغتنامه دهخدا
فره . [ ف ُ رُه ْ ] (ع ص ، اِ) ج ِ فاره . (منتهی الارب ). فُرَّه . فُرَّهة. فُرهة. فَرَهة. فره . (اقرب الموارد).
-
فره
لغتنامه دهخدا
فره . [ ف ُرْ رَه ْ ] (ع ص ، اِ) ج ِ فاره . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به فاره و فُرُه ْ شود.
-
فره
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] farre ۱. شٲنوشوکت؛ رفعت؛ شکوه: ◻︎ کجا رفت آن مردی و گرز تو / به رزم اندرون فره و برز تو (فردوسی: ۵/۳۸۸).۲. زیبایی.۳. برازندگی.۴. رونق.۵. پرتو؛ فروغ〈 فره ایزدی: [قدیمی] در ایران باستان، غلبه، قدرت، فرّ، و شکوه شاهنشاهی که اهورامزد...
-
فره
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] fareh جوجه.