کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فرمان یافتن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
فرمان شنو
لغتنامه دهخدا
فرمان شنو. [ ف َ ش ِ ن َ / نُو ] (نف مرکب ) مطیع و آنکه گوش به فرمان میدهد. (ناظم الاطباء). فرمان نیوش . رجوع به فرمان نیوش شود.
-
فرمان فرما
لغتنامه دهخدا
فرمان فرما. [ ف َ ف َ ] (نف مرکب ) فرمان روا. آنکه فرمان راند وحکم فرماید. مرادف حکم فرما. (یادداشت به خط مؤلف ).فرمان روا. حاکم . آمر. مجری احکام . (ناظم الاطباء).
-
فرمان فرمای
لغتنامه دهخدا
فرمان فرمای . [ ف َ ف َ ] (نف مرکب ) امیر. (زمخشری ). فرمان فرما.حاکم . آمر. مجری احکام . (ناظم الاطباء) : هرکه او خدمت فرخنده ٔ او پیشه گرفت بر جهان کامروا گردد و فرمان فرمای . فرخی .رجوع به فرمان فرما شود.
-
فرمان فرمایی
لغتنامه دهخدا
فرمان فرمایی . [ ف َف َ ] (حامص مرکب ) امارت . ولایت . (یادداشت به خط مؤلف ). حکومت . (ناظم الاطباء). رجوع به فرمان فرما شود.
-
فرمان گذار
لغتنامه دهخدا
فرمان گذار. [ ف َ گ ُ ] (نف مرکب ) فرمانده . (آنندراج ). حاکم ورئیس . (ناظم الاطباء). مقابل فرمان گزار : ز گردان سری با سپه شش هزاربدان جایگه کرد فرمان گذار. اسدی .ز ترکان شهی بود فرمان گذارسپه داشت از جنگیان سی هزار. اسدی .فرمان گذار دلبر و طاعت نما...
-
فرمان گزار
لغتنامه دهخدا
فرمان گزار.[ ف َ گ ُ ] (نف مرکب ) اجراکننده ٔ فرمان : بدندش سه سالار فرمان گزاریکی را سپرد از یلان صدهزار. اسدی .رجوع به فرمان گذار شود.
-
فرمان نیوش
لغتنامه دهخدا
فرمان نیوش . [ ف َ ] (نف مرکب ) فرمان شنو و مطیع و آنکه گوش به فرمان میدهد. (ناظم الاطباء).
-
فرمان نیوشی
لغتنامه دهخدا
فرمان نیوشی . [ ف َ ] (حامص مرکب ) فرمان شنوی . (آنندراج ).
-
بی فرمان
لغتنامه دهخدا
بی فرمان . [ ف َ ] (ص مرکب ) (از: بی + فرمان ) آن که محکوم کسی نشود. (آنندراج ). آن که مطیع هیچگونه حکم و فرمانی نباشد. مقابل بفرمان . (ناظم الاطباء). نافرمان . پریشان رو. خلیع. خودسر. (یادداشت مؤلف ). عَصی ْ. (زمخشری ). فاحش . فاحشه . (مهذب الاسماء...
-
بزرگ فرمان
لغتنامه دهخدا
بزرگ فرمان . [ ب ُ زُ ف َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) فرمان عظیم . || با فرمان بزرگ . در سوابق ایام آنرا که اکنون بعربی وزیر خوانند و بعد از شاه حکم او بر همه روان است بپارسی بزرگ فرمان خواندندی ، و در تاریخ فارس آمده که کیخسرو چون خدمات گودرز را بدید او ر...
-
فرمان بر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) farmānbar = فرمانبردار
-
فرمان بردار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) farmānbordār آنکه فرمان کسی را میپذیرد یا اجرا میکند؛ مطیع.
-
فرمان برداری
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) farmānbordāri اطاعت؛ فرمان بردن.
-
فرمان بری
فرهنگ فارسی عمید
(حاصل مصدر) farmānbari = فرمانبرداری
-
فرمان پذیر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] farmānpazir = فرمانبردار