کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فرغر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
فرغر
/farqar/
معنی
۱. جوی کوچکی که آب از آن عبور کرده و آب کمی به جا مانده باشد.
۲. (بن مضارعِ فرغردن) = فرغردن
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
فرغر
لغتنامه دهخدا
فرغر. [ ف َ غ َ ] (اِ) در اصل مرکب از: فر (پیشاوند) + غر، به معنی تر کردن مأخوذ از غر یا غری سانسکریت .(حاشیه ٔ برهان چ معین ). خشک رودی را گویند که سیلاب از آنجا گذشته باشد و در هر جایی از آن قدری آب ایستاده باشد و به معنی جوی آب هم آمده است و شَمَ...
-
فرغر
فرهنگ فارسی معین
(فَ غَ) (اِ.) 1 - جوی آب . 2 - خشک رود، جایی که آب از آن گذشته و مقدار کمی آب به جا مانده باشد. 3 - گودال ، آبگیر.
-
فرغر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] farqar ۱. جوی کوچکی که آب از آن عبور کرده و آب کمی به جا مانده باشد.۲. (بن مضارعِ فرغردن) = فرغردن
-
جستوجو در متن
-
فرغار کردن
لغتنامه دهخدا
فرغار کردن . [ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خیسانیدن . (یادداشت به خط مؤلف ) : بگیرند زردآلوی کشته و... و یک شب در آب فرغار کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به فرغر و فرغرده و فرغاریدن شود.
-
غرقه تن
لغتنامه دهخدا
غرقه تن . [ غ َ ق َ / ق ِ ت َ ] (ص مرکب ) آنکه تنش غریق باشد. غریق : نی نی چو من جهانی سیراب فیض اوست سیراب چه که غرقه تن از فرغر سخاش .خاقانی .
-
فرغن
لغتنامه دهخدا
فرغن . [ ف َ غ َ ] (اِ) جوی نوی را گویند که تازه احداث کرده باشند و آب در آن روان کنند. (برهان ). فرکن . (یادداشت به خط مؤلف ) (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : کسی کز دور بیند گاه بخشش دست راد اوبه چشم آیدش مر دریا از آن پس فرغر و فرغن . لامعی .رجوع به فرغ...
-
آسکون
لغتنامه دهخدا
آسکون . (اِخ ) آبسکون . بحر خزر. دریای قزوین . آرقانیا. هیرکانی . دریای مازندران . دریای گیلان ، و آن را بغلط قلزم نیز گفته اند : باد اندر او وزیده ز پهنای آسکون ابر اندر او گذشته ز بالای قیروان . ازرقی .میغ از تو بر اسب آسکون تاخت میدان فلک پلنگ وش ...
-
مانند کردن
لغتنامه دهخدا
مانند کردن . [ ن َن ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تشبیه . (دهار) (زوزنی ) (ترجمان القرآن ). تشبیه کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حجاج او را گفت با یزیدبن معاویه بیعت نکردی و خود را به حسین علی و عبداﷲبن عمر مانند کردی . (بلعمی ).دست رادش را به دریا کی ...
-
آبدان
لغتنامه دهخدا
آبدان .(اِ مرکب ) غدیر. ژی . آبگیر. ژیر. آژیر. حوض . آب انبار. شمر. (صحاح الفرس ). کوژی . غفچی . فرغر : کافور همچو گل چکد از دوش شاخسارزیبق چو آب برجهد از ناف آبدان . (منسوب به رودکی ).نه هر کس کو بملک اندر مکین باشد ملک باشدنه نیلوفر بود هر گل که ان...
-
یازیدن
لغتنامه دهخدا
یازیدن . [ دَ ] (مص ) اراده کردن و قصد نمودن . (از برهان قاطع). آهنگ کردن . (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). گراییدن . متمایل شدن . مایل شدن . میل کردن . قصد چیزی کردن و روی آوردن یا نزدیک شدن یا کشیده شدن به سوی چیزی : بار ولایت بنه از دوش خوی...
-
گفتن
لغتنامه دهخدا
گفتن . [ گ ُ ت َ ] (مص ) (از: گف (= گو) + تن ، پسوند مصدری ) پهلوی ، گوفتن جزء اول از ریشه ٔ فارسی باستان گَوب ، و رجوع شود به نیبرگ ص 84، 85، کردی گوتن ، وخی ژوی -ام سریکلی خوی -ام و رجوع به هوبشمان شود. طبری بااوتن گفتن ، گیلکی بوتن ، بوگوتن ، بوگو...
-
دریا
لغتنامه دهخدا
دریا. [ دَرْ ] (اِ) معروف است و به عربی بحر خوانند. (برهان ) (از آنندراج ). آب بسیار که محوطه ٔ وسیعی را فراگیرد و به اقیانوس راه دارد مجموع آبهای نمکی که جزء اعظم کره ٔ زمین را می پوشاند و هر وسعت بسیار از آبهای نمکی را دریا توان گفت و نوعاً دریا تق...
-
ازرقی
لغتنامه دهخدا
ازرقی . [ اَ رَ ] (اِخ ) هروی ابوبکر زین الدین بن اسماعیل الورّاق الازرقی الهروی . پدر وی اسماعیل ورّاق معاصر فردوسی بود و فردوسی هنگام فرار از سلطان محمود غزنوی چون بهرات رسیدبخانه ٔ او نزول کرد و مدت ششماه در منزل او متواری بود. از بعض ابیات او معل...
-
گوش
لغتنامه دهخدا
گوش . (اِ) آلت شنوائی . عضوی که بدان عمل شنیدن انجام گیرد. معروف است ، و به عربی اُذُن گویند. (برهان ). اذن و آلت شنیدن در انسان و دیگر حیوانات و جزء خارجی مجرای سمع و حس سمع. (ناظم الاطباء). اوستا گئوشه ، پهلوی گوش ، پارسی باستان گئوشه ، هندی باستان...