کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فرع پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
فرع
/far'/
معنی
۱. [مقابلِ اصل] آنچه بخشی از چیز دیگر است.
۲. [مقابلِ اصل] [قدیمی] شاخه؛ شاخ درخت.
۳. [قدیمی] نتیجه؛ محصول: ◻︎ مروت زمین است و سرمایه زرع / بده کاصل خالی نماند ز فرع (سعدی۱: ۱۵۱).
۴. [قدیمی] سود.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. شاخه، شعبه
۲. تنزیل، ربح، سود، نزول
۳. اثر، محصول، نتیجه ≠ اصل
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
فرع
واژگان مترادف و متضاد
۱. شاخه، شعبه ۲. تنزیل، ربح، سود، نزول ۳. اثر، محصول، نتیجه ≠ اصل
-
فرع
لغتنامه دهخدا
فرع . [ ف َ ] (اِخ ) موضعی است از پس فُرُک . (معجم البلدان ).
-
فرع
لغتنامه دهخدا
فرع . [ ف َ ] (ع اِ) برسوی هر چیز. (منتهی الارب ). قسمت بالا از هر چیز و آن چیزی است که جدا گردد از اصل آن چیز مانند شاخ درخت . (از اقرب الموارد). || خلاف اصل و آن نام چیزی است که بر غیر خود مبنی باشد. (تعریفات ). نزد علماء اسم است چیزی را که بنا شود...
-
فرع
لغتنامه دهخدا
فرع . [ ف َ / ف ُ ] (اِخ ) وادیی است که از کبکب به سوی عرفات رود. (منتهی الارب ).
-
فرع
لغتنامه دهخدا
فرع . [ ف َ رَ ] (اِخ ) جایی است میان بصره و کوفه . (معجم البلدان ) (منتهی الارب ).
-
فرع
لغتنامه دهخدا
فرع . [ ف َ رَ] (ع اِ) مال منفعت آماده . (منتهی الارب ). || قِسْم . گویند: تراضوا بالفرع ؛ أی بالقسم . (از اقرب الموارد). || نخستین بچه ٔ ناقه یا گوسپند که نظر به تبرک برای آلهه ٔ خود میکشتند. (منتهی الارب ). نخستین نتاج از شتر و گوسفند که برای خدای...
-
فرع
لغتنامه دهخدا
فرع . [ ف ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ افرع . (منتهی الارب ). ج ِ افرع و فرعاء، به معنی تمام موی . (اقرب الموارد). رجوع به افرع شود.
-
فرع
لغتنامه دهخدا
فرع . [ ف ُ ] (اِخ ) قریه ای است از نواحی ربذه از طرف چپ سقیا، از آنجا تا مدینه هشت منزل است و گویند مسافت چهار شب راه است . در آن منبر است (جمعه در آن منعقد میشود) و نخل و جویبارهای فراوان است و قریه ٔ پرنعمت و بزرگی است ازآن ِ قریش انصار و مزینه و ...
-
فرع
لغتنامه دهخدا
فرع . [ ف ُ رُ ] (ع اِ) ج ِ فَرَع . (منتهی الارب ).
-
فرع
فرهنگ فارسی معین
(فَ رْ) [ ع . ] (اِ.) 1 - آن چه که از اصل چیزی جدا شود. 2 - شعبه ، شاخه . 3 - سود پول .
-
فرع
دیکشنری عربی به فارسی
شاخه , شاخ , فرع , شعبه , رشته , بخش , شاخه دراوردن , شاخه شاخه شدن , منشعب شدن , گل وبوته انداختن , مشتق شدن , جوانه زدن , براه جديدي رفتن , پهلويي , جانبي , افقي , واقع درخط افقي , جنبي
-
فرع
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: فروع] far' ۱. [مقابلِ اصل] آنچه بخشی از چیز دیگر است.۲. [مقابلِ اصل] [قدیمی] شاخه؛ شاخ درخت.۳. [قدیمی] نتیجه؛ محصول: ◻︎ مروت زمین است و سرمایه زرع / بده کاصل خالی نماند ز فرع (سعدی۱: ۱۵۱).۴. [قدیمی] سود.
-
فرع
دیکشنری فارسی به عربی
فرع
-
فرع
واژهنامه آزاد
فرع = شاخه . فرعی = شاخه ای