کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فرض پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
فرض
/farz/
معنی
۱. آنچه به عنوان واقعیت موجود پذیرفته میشود تا درستی یا نادرستی آن بعداً معلوم شود.
۲. فرضیه.
۳. (اسم مصدر) تصور.
۴. (صفت) واجب.
۵. (اسم، صفت) امر لازم و ضروری.
۶. آنچه خداوند بر انسان واجب کرده؛فریضه.
۷. [قدیمی] نوعی خرما.
〈 فرض کردن: (مصدر متعدی)
۱. پنداشتن؛ گمان کردن.
۲. [قدیمی] واجب دانستن.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. ضروری، لازم، مهم
۲. انگاره، انگار، پنداشت، پندار، تصور، خیال، فکر، گمان، وهم
۳. تخمین، حدس
۴. سنت، واجب
برابر فارسی
انگار، انگاره
فعل
بن گذشته: فرض کرد
بن حال: فرض کن
دیکشنری
assumption, guess, presumption, supposition, thesis, premise
-
جستوجوی دقیق
-
فرض
واژگان مترادف و متضاد
۱. ضروری، لازم، مهم ۲. انگاره، انگار، پنداشت، پندار، تصور، خیال، فکر، گمان، وهم ۳. تخمین، حدس ۴. سنت، واجب
-
فرض
فرهنگ واژههای سره
انگار، انگاره
-
فرض
لغتنامه دهخدا
فرض . [ ف َ ] (ع اِ) رخنه ٔ کمان که سوفار و جای چله ٔ آن است . (منتهی الارب ). آن جای از کمان که زه بدان افتد.ج ، فِراض . (اقرب الموارد). || آتش زنه . (منتهی الارب ). || جای زدن از آتش زنه یا رخنه ٔ آتش زنه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || دهانه ٔ...
-
فرض
لغتنامه دهخدا
فرض . [ ف ِ ] (ع اِ) بار درخت بوی جهودان تا وقتی که سرخ باشد. (منتهی الارب ). ثمر دوم است مادام که سرخ باشد. (فهرست مخزن الادویه ) (اقرب الموارد).
-
فرض
لغتنامه دهخدا
فرض . [ ف ُرْ رَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ فارض . (منتهی الارب ). رجوع به فارض شود.
-
فرض
فرهنگ فارسی معین
(فَ رْ) [ ع . ] 1 - (مص م .) واجب گردانیدن . 2 - پنداشتن . 3 - (اِ.) آن چه که خداوند بر انسان واجب کرده . 4 - گمان ، پندار.
-
فرض
دیکشنری عربی به فارسی
مطالبه بزور , تحميل , سخت گيري , اخاذي , تحميل کننده , با ابهت , تکليف , وضع , باج , ماليات , عوارض , شکستگي , شکاف , دندانه , موقع بحراني , سربزنگاه , دندانه دندانه کردن , شکستن
-
فرض
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: فروض و فِراض] farz ۱. آنچه به عنوان واقعیت موجود پذیرفته میشود تا درستی یا نادرستی آن بعداً معلوم شود.۲. فرضیه.۳. (اسم مصدر) تصور.۴. (صفت) واجب.۵. (اسم، صفت) امر لازم و ضروری.۶. آنچه خداوند بر انسان واجب کرده؛فریضه.۷. [قدیمی] نوعی ...
-
فرض
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ فُرضَه] [قدیمی] foraz = فرضه
-
فرض
دیکشنری فارسی به عربی
اذا , اطروحة , تخمين , فرضية , مسوولية , واجب
-
واژههای مشابه
-
فَرَضَ
فرهنگ واژگان قرآن
معين کرد - تعيين کرد - سهم داد - واجب گردانيد (دراصل جداکردن قطعه اي از چيزي و تأثير گذاشتن در آن قطعه معني مي دهد و در مورد واجب کردن هم چون پاره اي از حکم را به آن موضوع اختصاص مي دهد ،استفاده مي شود در عبارت "فَمَن فَرَضَ فِيهِنَّ ﭐلْحَجَّ "منظور ...
-
induction hypothesis
فرض استقرا
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ریاضی] در اثبات استقرایی یک حکم برای همۀ اعداد طبیعی، فرض درست بودن حکم مفروض به ازای عدد طبیعی دلخواه n
-
load-bearing assumption
فرض باربَر
واژههای مصوّب فرهنگستان
[آیندهپژوهی و آیندهنگری] فرضی بنیادین که تحقق نیافتن آن به آشفتگی یا تغییرات عمده در برنامههای پیشبینیشده میانجامد
-
simple hypothesis
فرض ساده
واژههای مصوّب فرهنگستان
[آمار، ریاضی] در آزمون فرض، فرضی که براساس آن توزیع جامعۀ مورد آزمون کاملاً مشخص باشد