کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فرز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
فرز
/ferz/
معنی
۱. چابک؛ چالاک؛ جَلد؛ چست.
۲. (قید) بهتندی: فرز رفت سر کوچه و برگشت.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
تند، تیزرو، جلد، چابک، چالاک، چست، زرنگ، شاطر، شهم، قبراق ≠ سست، کند
دیکشنری
agile, briskly, brisk, round, light, light-footed, nimble, ready, sharp, snappy, speedy, tripping
-
جستوجوی دقیق
-
فرز
واژگان مترادف و متضاد
تند، تیزرو، جلد، چابک، چالاک، چست، زرنگ، شاطر، شهم، قبراق ≠ سست، کند
-
فرز
لغتنامه دهخدا
فرز. [ ف َ ] (ص ) بزرگ که در مقابل کوچک است . (برهان ).
-
فرز
لغتنامه دهخدا
فرز. [ ف َ ] (ع اِ) زمین هموار پست . (منتهی الارب ). گشادگی بین دو کوه و گویند: ما اطمأن من الارض بین ربوتین . (اقرب الموارد). || (مص ) جدا نمودن چیزی را از چیزی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
فرز
لغتنامه دهخدا
فرز. [ ف ِ ] (اِ) مهره ای از مهره های شطرنج که به منزله ٔ وزیر است . (برهان ). و آن را فرزین گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به فرزین و فرزان شود. || سبزه باشد در غایت خوبی و تری و تازگی . (برهان ). فریز. فریس . فرزد. فرزه . پریز. فریژ. فریج . (از حاشیه ...
-
فرز
لغتنامه دهخدا
فرز. [ ف ِ ] (ص ) چست . چابک . چالاک . جَلد. قبراق . || تند. سریع. || (ق ) زود. به سرعت . (یادداشت به خط مؤلف ).
-
فرز
لغتنامه دهخدا
فرز. [ ف ِ ] (ع اِ) راه بر پشته .(آنندراج ) (اقرب الموارد). || نصیب جداشده برای صاحب آن . ج ، افراز، فروز. (اقرب الموارد).
-
فرز
لغتنامه دهخدا
فرز. [ ف ُ ] (اِ) سبزه ٔ تروتازه . رجوع به فِرز شود. || غلبه و زیادتی . || کنار دریاهاو رودخانه های بزرگ که کشتی و سنبک در آنجا بایستند و از آنجا راهی شوند. (برهان ). رجوع به فُرضة شود.
-
فرز
لغتنامه دهخدا
فرز. [ ف ُ رُزز ] (ع ص ) بنده ٔ صحیح یا آزاد صحیح پرگوشت نازک اندام . (منتهی الارب ). العبدالصحیح و قیل الحر الصحیح التار. (اقرب الموارد).
-
فرز
فرهنگ فارسی معین
(فِ رْ) (ص .) (عا.) چابک ، چالاک .
-
فرز
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) (اِ.) سبزی ای که در غایت تری و طراوت باشد. فرزد، فریز، فریس ، فرزه ، پریز، فریژ و فریج نیز گفته می شود.
-
فرز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عامیانه] ferz ۱. چابک؛ چالاک؛ جَلد؛ چست.۲. (قید) بهتندی: فرز رفت سر کوچه و برگشت.
-
فرز
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [فرانسوی: fraise] ferez نوعی ماشین تراش ابزارهای فلزی.
-
فرز
دیکشنری فارسی به عربی
بسرعة , سريع , سمامة
-
فرز
واژهنامه آزاد
نوع علف هرز مشابه چمن می باشد که در کنار جوبها می روید