کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فرخ پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
فرخ
/farx/
معنی
جوجه.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. خجسته، خوشیوم، سعد، فرخنده، مبارک، میمون، همایون
۲. تابان، درخشان، رخشنده
۳. زیبا، مفخم ≠ مشئوم
دیکشنری
auspicious, brave, lucky, promising, propitious
-
جستوجوی دقیق
-
فرخ
واژگان مترادف و متضاد
۱. خجسته، خوشیوم، سعد، فرخنده، مبارک، میمون، همایون ۲. تابان، درخشان، رخشنده ۳. زیبا، مفخم ≠ مشئوم
-
فرخ
لغتنامه دهخدا
فرخ . [ ] (اِخ ) شهرکی است به ناحیت پارس میان داراگرد و حدود کرمان ، جایی با کشت و زرع بسیار و نعمت فراخ . (از حدود العالم ). این نام در دیگر مآخذ جغرافیایی دیده نشد.
-
فرخ
لغتنامه دهخدا
فرخ . [ ف َ ] (ع اِ) چوزه . (منتهی الارب ). چوزه . جوجه . این کلمه شباهت با فریک فارسی دارد. (یادداشت به خط مؤلف ). بچه ٔ پرندگان . (از اقرب الموارد) : زان شود عیسی سوی پاکان چرخ بد قفسها مختلف یک جنس فرخ . مولوی .تاج شیخ اسلام دارالملک بلخ بود کوته...
-
فرخ
لغتنامه دهخدا
فرخ . [ ف َ رَ ] (ع مص ) بیرون شدن ترس کسی و آرمیدن . (منتهی الارب ). زوال یافتن پریشانی و یافتن اطمینان . (از اقرب الموارد). || دوسیدن به زمین . (منتهی الارب ). چسبیدن به زمین . (اقرب الموارد).
-
فرخ
لغتنامه دهخدا
فرخ . [ ف َرْ رُ ] (اِخ ) یکی از مفسرین اوستاست که در اواخر عهد ساسانی میزیسته است . (از ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ترجمه ٔ رشیدیاسمی ص 74).
-
فرخ
لغتنامه دهخدا
فرخ . [ ف َرْ رُ ] (ص ) مبارک . خجسته . میمون . (برهان ). بشگون . نیک . فرخنده . سعد. (یادداشت به خط مؤلف ) : به ایران چو آید پی فرخش ز چرخ آنچه خواهد دهد پاسخش . فردوسی .بدو گفت فرخ پی و روز توهمان اختر نیکی افروز تو. فردوسی .نهادند سر سوی شاه جهان...
-
فرخ
فرهنگ فارسی معین
(فَ رُّ) (ص .) 1 - خجسته ، مبارک . 2 - زیبا.
-
فرخ
فرهنگ فارسی معین
(فَ رْ) [ ع . ] (اِ.) جوجه .
-
فرخ
دیکشنری عربی به فارسی
جوجه , بچه , نوزاد
-
فرخ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: فِراخ و افراخ و فروخ] [قدیمی] farx جوجه.
-
فرخ
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: farroxv] farrox ۱. مبارک؛ میمون؛ خجسته.۲. [قدیمی] زیباروی.۳. [قدیمی] کامیاب؛ خوشبخت.۴. [قدیمی] محترم؛ ارجمند؛ بزرگوار.۵. [قدیمی] خوشایند.۶. [قدیمی] نیک.۷. (شبه جمله) [قدیمی] خوشا؛ نیکا؛ حبذا.
-
فرخ
دیکشنری فارسی به عربی
مبشر بالخير
-
فرخ
واژهنامه آزاد
به فتح ف و سکون ر به معنی جوجه ی ماکیان جمع آن فروخ در ابیات سنایی
-
فرخ
واژهنامه آزاد
فِرَخْ:(ferakh) در گویش گنابادی یعنی گشاد ، پر پهنا ، بزرگ