کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فرجالله پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
فرج
لغتنامه دهخدا
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ )ابن یزید، مکنی به ابوشیبه . رجوع به ابوشیبه شود.
-
فرج
لغتنامه دهخدا
فرج . [ ف َ رَ ] (ع مص ) پیوسته واماندگی شرم جای . (منتهی الارب ). || به هم ناپیوستن هر دو سرین جهت ضخامت و بزرگی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || شکافتن . (ترجمان ترتیب عادل بن علی ). || دور کردن اندوه را. (منتهی الارب ). اندوه وابردن . (تاج ال...
-
فرج
لغتنامه دهخدا
فرج . [ ف َ رَ ](اِخ ) مولی سیداحمدبن محمد غافقی . وی به مشرق کوچ کرده و در سفر حج ابوذر هروی را ملاقات کرد و ابوذر به او اجازه ٔ روایت داد. وی مردی صالح و ثقه بود و در 476 هَ .ق . درگذشت . (از الحلل السندسیة ج 2 ص 21).
-
فرج
لغتنامه دهخدا
فرج . [ ف َ رَ] (اِخ ) ابن سلام . از روات حدیث بود. و او را کتابی بوده است . رجوع به عقدالفرید ج 7 ص 300 و 313 شود.
-
فرج
لغتنامه دهخدا
فرج . [ ف َ رِ ] (ع ص ) پیوسته گشاده عورت . (منتهی الارب ). مردی که پیوسته عورتش گشاده باشد. (از لسان العرب ).
-
فرج
لغتنامه دهخدا
فرج . [ ف ُ ] (اِخ ) شهری است در آخر اعمال فارس . (از معجم البلدان ). شهری است به فارس و از آن شهر است علی بن حسن بن علی محدث . (منتهی الارب ).
-
فرج
لغتنامه دهخدا
فرج . [ ف ُ رُ / ف ُ ] (ع ص ) کسی که راز را نپوشد. (منتهی الارب ). در اقرب الموارد به کسر اول و به ضم اول و دوم هم ضبط شده است . || کمان دورزه . (منتهی الارب ). القوس البائنة عن الوتر. (اقرب الموارد). || زن با یک جامه . (از منتهی الارب ). زن متفضله ک...
-
فرج
لغتنامه دهخدا
فرج . [ف َ ] (اِ) بر وزن و معنی ارج که قدر و قیمت و مرتبه و حد باشد. (برهان ). ورج . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
-
فرج
فرهنگ فارسی معین
(فَ رَ) [ ع . ] (اِمص .) گشایش ، گشایش در کار و مشکل .
-
فرج
فرهنگ فارسی معین
(فَ رْ) (اِ.) ورج ، ارج ؛ فره ، شأن ، شوکت ، قدر.
-
فرج
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) [ ع . ] (اِ.) 1 - سوراخ ، شکاف . 2 - عورت زن ، آلت تناسلی زن .
-
فرج
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: فروج] (زیستشناسی) farj ۱. عورت زن؛ شرمگاه.۲. آلت تناسلی مرد یا زن.
-
فرج
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] faraj گشایش در کار و رهایی از غم و اندوه و سختی.
-
فرج
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمعِ فرجَة] foraj = فرجه
-
الله
واژگان مترادف و متضاد
آفریدگار، ایزد، پروردگار، خدا، دادار، رب، یزدان