کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فرج پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
فرج
/farj/
معنی
۱. عورت زن؛ شرمگاه.
۲. آلت تناسلی مرد یا زن.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
pudendum, vulva
-
جستوجوی دقیق
-
فرج
فرهنگ نامها
(تلفظ: faraj) (عربی) به دست آمدن وضعیت مناسب یا مورد علاقه در کار ؛ گشایش در کار و از میان رفتن غم و رنج .
-
فرج
لغتنامه دهخدا
فرج . [ ف َ ] (اِخ ) شهرستانی است به موصل . (منتهی الارب ).
-
فرج
لغتنامه دهخدا
فرج . [ ف َ ] (اِخ ) نصر گوید راهی است بین اُضاخ و ضریه و دو کوه طخفه و رجام در دو طرف آن است . (از معجم البلدان ).
-
فرج
لغتنامه دهخدا
فرج . [ ف َ ] (ع اِ) در لغت پیش آدمی را نامند و نزد فقهاء اعم از پیش و پس آدمی باشد و بیرجندی گفته که مراد به فرج در آداب غسل ، پیش و پس زن و مرد است هرچند در لغت اختصاص به پیش یافته است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). اندام شرم جای . (منتهی الارب ). ع...
-
فرج
لغتنامه دهخدا
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن ابی الحکم بن عبدالرحمان بن عبدالرحیم الیحصبی ، مکنی به ابی الحسن . از علمای کم نظیر بود. وی روز دهم ذی الحجه ٔ 448 هَ .ق . درگذشت . (از الحلل السندسیة ج 2 ص 21).
-
فرج
لغتنامه دهخدا
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن ابی الفرج بن یعلی التجیبی . قاضی طلیطله و مردی متدین و فاضل و عالم و خردمند بود و در قضاوت حسن سیرت داشت . وی به سال 470 هَ .ق . در ماه رجب درگذشت . (الحلل السندسیة ج 2 ص 21).
-
فرج
لغتنامه دهخدا
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن زره . یکی از دانشمندان پیشین اصفهان بود و مافروخی نام وی را ضبط کرده است . رجوع به محاسن اصفهان ص 34 شود.
-
فرج
لغتنامه دهخدا
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن سهل یهودی . از دانشمندان اصفهان بود و مافروخی او را در شمار فلاسفه و مهندسان و منجمان و پزشکان اصفهان یاد کرده است . رجوع به محاسن اصفهان ص 34 شود.
-
فرج
لغتنامه دهخدا
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ وذنکابادی . از روات حدیث بود و از عثمان بن سعید روایت کرد. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 157 شود.
-
فرج
لغتنامه دهخدا
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن غزلون بن خالد انصاری . از فتح بن ابراهیم حدیث کند. او را خطی خوش بود. (از الحلل السندسیة ج 2 ص 21).
-
فرج
لغتنامه دهخدا
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن غزلون بن عسال الیحصبی الطلیطلی . از شیوخ خود روایت کرده است و فرزندش ابومحمد عبداﷲبن فرج واعظ از وی حدیث کرده . (از الحلل السندسیة ج 2 ص 21).
-
فرج
لغتنامه دهخدا
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن فضاله ، مکنی به ابی الفضالة. از روات حدیث است . ابن عبدربه گوید: روزی منصور خلیفه سواره از خانه ٔ خویش به درآمد و فرج بن فضاله در کنار باب الذهب نشسته بود.مردم به احترام خلیفه برخاستند و فرج برنخاست . خلیفه در خشم شد و او ...
-
فرج
لغتنامه دهخدا
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن قاسم غرناطی ، مشهور به ابن لب و مکنی به ابی سعید. رجوع به ابن لب شود.
-
فرج
لغتنامه دهخدا
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) شهری است در اندلس که به وادی الحجاره معروف است . در بین شمال و شرق قرطبه است و بین آن و طلیطله شهرهایی است . (معجم البلدان ).
-
فرج
لغتنامه دهخدا
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ )ابن یزید، مکنی به ابوشیبه . رجوع به ابوشیبه شود.