کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فرث پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
فرث
/fars/
معنی
سرگینی که در شکمبه باشد: ◻︎ شیرخواری را به تقریر آوَرَد / وز میان فرث و دَم شیر آورد (عطار۲: ۱۱۹).
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
فرث
لغتنامه دهخدا
فرث . [ ف َ ] (ع اِ) سرگین شکنبه . (ترجمان ترتیب عادل بن علی ). سرگین . (فهرست مخزن الادویه ). سرگین در شکنبه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : و اًن ّ لکم فی الأنعام لعبرة نُسقیکم ممّا فی بطونه من بین فرث و دم لبناً خالصاً سائغاً للشاربین . (قرآ...
-
فرث
لغتنامه دهخدا
فرث . [ ف َ رَ ] (ع مص ) سیر گردیدن . (منتهی الارب ). سیر شدن . گویند: شرب علی فرث . (اقرب الموارد). || پراگنده ومتفرق گشتن قوم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
فرث
فرهنگ فارسی معین
(فَ) [ ع . ] (اِ.) سرگین در شکنبه .
-
فرث
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] fars سرگینی که در شکمبه باشد: ◻︎ شیرخواری را به تقریر آوَرَد / وز میان فرث و دَم شیر آورد (عطار۲: ۱۱۹).
-
واژههای مشابه
-
فَرْثٍ
فرهنگ واژگان قرآن
کثافاتي که در رودهها ست و در روده بزرگ جمع ميشود ، ولي وقتي به خارج آمد آن را سرگين گويند (بنا به روايتي مقصود از فرث ، آن چيزي است که در شکمبه است)
-
واژههای همآوا
-
فرس
واژگان مترادف و متضاد
ادهم، اسب، باره، توسن، سمند
-
فرس
فرهنگ واژههای سره
پارس
-
فرس
لغتنامه دهخدا
فرس . [ ف َ ] (اِخ )موضعی است مر هذیل را یا شهری از شهرهای ایشان . (منتهی الارب ). جایی است در خاک هذیل . (معجم البلدان ).
-
فرس
لغتنامه دهخدا
فرس . [ ف َ ] (ع مص ) فروکوفتن و شکستن استخوان گردن شکار را. (منتهی الارب ). شکستن شیرگردن شکار خود را. فرس در اصل بدین معنی است و سپس در اثر کثرت استعمال به معنی قتل به طور کلی به کار رفته است . و در ذبح حیوان این عمل نهی شده است . (از اقرب الموارد)...
-
فرس
لغتنامه دهخدا
فرس . [ ف َرَ ] (ع اِ) اسب تازی . (بحر الجواهر). اسب نر و ماده . ج ، اَفراس ، فُروس . (منتهی الارب ). حیوانی اهلی است که بیشتر در سواری به کار رود. مذکر آن را حصان و مؤنث آن را حِجر گویند. (اقرب الموارد) : قدم نه اول اندر شرع آنگاهی طریقت جوچو علم ه...
-
فرس
لغتنامه دهخدا
فرس . [ ف ِ ] (اِخ ) (قصرالَ ...) یکی از قصور چهارگانه ٔ حیره . (معجم البلدان از ادیبی ).
-
فرس
لغتنامه دهخدا
فرس . [ ف ِ ] (اِخ ) کوهی است در عَدَنة، از آنجا تا نقره ٔ بنی مرةبن عوف بن کعب یک روز راه است . (معجم البلدان ).
-
فرس
لغتنامه دهخدا
فرس . [ ف ِ ] (ع اِ) گیاهی است ، یا آن قصقاص است ، یا بروق ، یا درخت دفلی . (منتهی الارب ). گیاهی است و بعضی گویند همان قصقاص است و نیز گفته اند بروق است و گروهی دیگر نیز آن را حبن دانند. (از اقرب الموارد).