کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فراش خانه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
فراش خانه
/farrāšxāne/
معنی
جای فرّاشان؛ اتاق فرّاشان.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
فراش خانه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی. فارسی] farrāšxāne جای فرّاشان؛ اتاق فرّاشان.
-
واژههای مشابه
-
فَرَاشِ
فرهنگ واژگان قرآن
ملخهايي كه تعدادشان به حدي باشد که زمين را فرش کنند ، يعني روي گرده هم سوار شده باشند ، پس فراش به معناي غوغاي ملخ است . (تشبيه مردم به فراش در روز قيامت شايد از اين جهت باشد كه فراش وقتي جست و خيز ميکند نقطه معلومي را در نظر نميگيرد ، مانند مرغان ،...
-
فراش غضب
لغتنامه دهخدا
فراش غضب . [ ف َرْ را ش ِ غ َ ض َ ](ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کسی که قهر و غضب پادشاهی را اجرا میکند. (ناظم الاطباء). میرغضب . دژخیم . جلاد.
-
فراش آباد
لغتنامه دهخدا
فراش آباد. [ ف َرْ را ] (اِخ ) نام محلی درکنار راه شاهرود و نیشابور، میان خیرآباد و میامی که از تهران 425هزار گز فاصله دارد. (یادداشت به خط مؤلف ). در مآخذ جغرافیایی متأخر نام این ده نیست .
-
فراش آباد
لغتنامه دهخدا
فراش آباد. [ف َرْ را ] (اِخ ) موضعی است در فارس . پیرنیا نویسد: در یک وادی در سه منزلی فیروزآباد (فارس ) از طرف غرب بنای کوچکی است که خیلی خراب شده و به واسطه ٔ همین دوجهت مورد توجه زیاد نیست ولی گنبد آن قابل توجه و دقت است زیرا روی چهار جرز قرار گرف...
-
فراش کلا
لغتنامه دهخدا
فراش کلا. [ ف َرْ را ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کچرستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در 9هزارگزی باختر المده و 1500گزی شوسه ٔ المده به نوشهر.ناحیه ای است واقع در دشت ، معتدل و مرطوب که دارای 200 تن سکنه است . از رودخانه ٔ گچرود مشروب میشود. محصو...
-
فراش وار
لغتنامه دهخدا
فراش وار. [ ف َرْ را ] (ق مرکب ) مانند فراش و مستخدم : سپهر از برای تو فراش وارهمی گستراند بساط بهار. نظامی .رجوع به فراش شود.
-
دسته فراش
فرهنگ فارسی معین
( ~. فَ) [ فا - ع . ] (اِمر.) جاروب بلند دسته دار.
-
فراش باشی
فرهنگ فارسی معین
( ~ .) [ ع - تر. ] (اِمر.) رییس فراشان .
-
تاش فراش
لغتنامه دهخدا
تاش فراش . [ ش ِ ف َرْ را ] (اِخ ) طاش فراش . حاجب سلطان مسعود غزنوی بود و به حکمرانی اصفهان و گرگان و طبرستان رسید و منصب سپهسالاری لشکر یافت . در سال 430 هَ . ق . طایفه ٔ شبانکاره را از نواحی اصفهان براند. در زبدةالتواریخ (نسخه ٔ موزه ٔ بریتانیا ور...
-
طاش فراش
لغتنامه دهخدا
طاش فراش . [ ش ِ ف َرْ را ] (اِخ ) رجوع به تاش فراش شود.
-
صاحب فراش
لغتنامه دهخدا
صاحب فراش . [ ح ِ ف ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب )مریض و بیمار بستری : و او نیز رنجور و صاحب فراش بود. (تاریخ طبرستان ). رکن الدین رنجور شد و صاحب فراش گشت و از حرکت عاجز ماند. (جهانگشای جوینی ).ناگاه بعد از استحمام عارضه ای بر بدن او بازگشت که در خود گرانی...
-
اهل فراش
لغتنامه دهخدا
اهل فراش . [ اَ ل ِ ف ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مریض و ذی فراش . (آنندراج ). در بسترافتاده . (ناظم الاطباء).
-
خوش فراش
لغتنامه دهخدا
خوش فراش . [ خوَش ْ / خُش ْ ف ِ ] (ص مرکب ) خوشخواب . خوب فراش : خِرخِر؛ مرد خوش خوراک و خوش پوشاک و خوش فراش . (منتهی الارب ).