کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فراخ پیزی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
فراخ خو
لغتنامه دهخدا
فراخ خو. [ ف َ ] (ص مرکب ) واسعالذراع . (منتهی الارب ). خوشخو. بردبار. فراخ حوصله . رجوع به فراخ حوصله شود.
-
فراخ خویی
لغتنامه دهخدا
فراخ خویی . [ ف َ ] (حامص مرکب ) پرحوصلگی . (یادداشت بخط مؤلف ). هِزّة. اَریحیت . غُمورة. (منتهی الارب ).
-
فراخ دامن
لغتنامه دهخدا
فراخ دامن . [ ف َ م َ ] (ص مرکب ) فراخ دست . (آنندراج ). آنچه دامنش گسترش دارد : در جیب دل نگنجد عشق فراخ دامن آیینه ٔ سکندر آیینه دان ندارد. ملا قاسم مشهدی (از آنندراج ).رجوع به فراخ دست شود.
-
فراخ درم
لغتنامه دهخدا
فراخ درم . [ ف َ دِ رَ ] (ص مرکب ) پولدار. مرفه . ثروتمند : تنگدستان ز من فراخ درم بیوگان سیر و بیوه زادان هم .نظامی .
-
فراخ دست
لغتنامه دهخدا
فراخ دست . [ ف َ دَ ] (ص مرکب ) فراخ آستین . جوانمرد. بخشنده . (برهان ). توانگر. (یادداشت بخط مؤلف ). فراخ آستین . صاحب ثروت . دولتمند. (آنندراج ). رجوع به فراخ آستین شود. || فراخ دامن . (آنندراج ). رجوع به فراخ دامن شود. || صاحب همت . (برهان ) (انج...
-
فراخ دستی
لغتنامه دهخدا
فراخ دستی . [ ف َ دَ ] (حامص مرکب ) جود. مقابل تنگدستی . (یادداشت بخط مؤلف ) : او بزرگتر کسی بود اندر حلم و سخاوت و فراخ دستی . (مجمل التواریخ و القصص ). مردم از فراخ دستی خوشدل بودند. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 180).
-
فراخ دل
لغتنامه دهخدا
فراخ دل . [ ف َ دِ ] (ص مرکب ) پردل . بی باک . || شکم باره و پرخور : مردی بود از بنی خزاعه نام او سلیمان بن عمرو و کنیتش ابوعینان . مردی فراخ دل و خورنده . (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
-
فراخ دو
لغتنامه دهخدا
فراخ دو. [ ف َ دَ / دُو ] (نف مرکب ) تیزرو. مرکبی که راههای دور رود و گامهای بزرگ بردارد: اسب فراخ دو. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به فراخ رو شود.
-
فراخ دوش
لغتنامه دهخدا
فراخ دوش . [ ف َ ] (ص مرکب ) چهارشانه . درشت اندام . شانه پهن [ : خلیفه مهتدی ] مردی بود فراخ پیشانی ، شهلاچشم ، اضلع فراخ دوش ، سرخ روی ... (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
-
فراخ دهان
لغتنامه دهخدا
فراخ دهان . [ ف َ دَ ] (ص مرکب ) فراخ دهن . رجوع به فراخ دهن شود.
-
فراخ دهانه
لغتنامه دهخدا
فراخ دهانه . [ ف َ دَ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) چیزی که دهانه ٔ آن گشاد و فراخ باشد. (ناظم الاطباء).
-
فراخ دهن
لغتنامه دهخدا
فراخ دهن . [ ف َ دَ هََ ] (ص مرکب ) کنایت از پرگوی و بی صرفه گوی است . (از آنندراج ). بسیارگو و بدزبان . (انجمن آرا). اوسق . (منتهی الارب ). بسیارگو و پوچ گو و هرزه چانه و بدزبان . (برهان ). رجوع به فراخ دهان شود.
-
فراخ دیده
لغتنامه دهخدا
فراخ دیده . [ ف َ دی دَ / دِ ](ص مرکب ) چشم ودل باز. بخشنده . گشاده نظر : تنگدستی فراخ دیده چو شمعخویشتن سوخته برابر جمع. نظامی .رجوع به فراخ آستین و فراخ دست شود.
-
فراخ رو
لغتنامه دهخدا
فراخ رو. [ ف َ ] (ص مرکب ) مردم گشاده رو و شکفته و خندان . || کسی که پیوسته به عیش و عشرت گذراند. (برهان ). || آن که با مردم خوشرویی و خوش خلقی کند. (برهان ) (ناظم الاطباء). فراخ روی . رجوع به فراخ روی شود.
-
فراخ رو
لغتنامه دهخدا
فراخ رو. [ ف َ رَ / رُو ](نف مرکب ) به تعجیل و شتاب رونده . || کسی که از حد خود بیرون رود. مسرف . هرزه خرج . (برهان ).