کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فراخ شلوار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
فراخ رو
لغتنامه دهخدا
فراخ رو. [ ف َ ] (ص مرکب ) مردم گشاده رو و شکفته و خندان . || کسی که پیوسته به عیش و عشرت گذراند. (برهان ). || آن که با مردم خوشرویی و خوش خلقی کند. (برهان ) (ناظم الاطباء). فراخ روی . رجوع به فراخ روی شود.
-
فراخ رو
لغتنامه دهخدا
فراخ رو. [ ف َ رَ / رُو ](نف مرکب ) به تعجیل و شتاب رونده . || کسی که از حد خود بیرون رود. مسرف . هرزه خرج . (برهان ).
-
فراخ روزی
لغتنامه دهخدا
فراخ روزی . [ ف َ ] (ص مرکب ) آن که رزقی فراوان و بسیار دارد. (یادداشت بخط مؤلف ) : ستوران فراخ روزی تر از مردم اند. (جامعالحکمتین ناصرخسرو ص 206).- امثال :فراخ روزی را با قحطسال چه کار ؟ (امثال و حکم دهخدا).
-
فراخ روی
لغتنامه دهخدا
فراخ روی . [ ف َ ] (ص مرکب ) شکفته رو و گشاده پیشانی . (آنندراج ). فراخ رو : دریا که چنین فراخ روی است بالایش قطره های جوی است . نظامی .رجوع به فراخ رو شود.
-
فراخ روی
لغتنامه دهخدا
فراخ روی . [ ف َ رَ ] (حامص مرکب ) گشادبازی . (یادداشت بخط مؤلف ) : مکن فراخ روی در عمل اگر خواهی که وقت دفع تو گردد مجال دشمن تنگ . سعدی (گلستان ).رجوع به فراخ رو شود.
-
فراخ زهار
لغتنامه دهخدا
فراخ زهار. [ ف َ زِ ] (ص مرکب ) زنی که فرج او فراخ باشد. جمشاء. (منتهی الارب ). رجوع به جمشاء شود.
-
فراخ زیست
لغتنامه دهخدا
فراخ زیست . [ ف َ ] (ص مرکب ) آن که در نعمت و راحت بود: رجل راخ ؛ مرد فراخ زیست . (منتهی الارب ).
-
فراخ سال
لغتنامه دهخدا
فراخ سال . [ ف َ ] (اِ مرکب ) سالی که در آن غلات و اجناس بکثرت پیدا شود. (آنندراج ). مقابل تنگ سال . (یادداشت بخط مؤلف ) : چون جو راست برآید وهموار، دلیل کند که آن سال فراخ سال بود و چون پیچیده و ناهموار برآید تنگسال بود. (نوروزنامه ٔ خیام ).
-
فراخ سخن
لغتنامه دهخدا
فراخ سخن . [ف َ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) پرگوی و بی صرفه گوی . (آنندراج ).بسیارگوی . مکثار. (یادداشت بخط مؤلف ) : گرچه برحق بود فراخ سخن حمل دعویش بر محال کنند.سعدی .
-
فراخ سخنی
لغتنامه دهخدا
فراخ سخنی . [ ف َ س ُ خ َ ] (حامص مرکب ) پرگویی : بنده حد ادب نگاه میدارد در این فراخ سخنی اما چاره نیست . (تاریخ بیهقی ). رجوع به فراخ سخن شود.
-
فراخ سر
لغتنامه دهخدا
فراخ سر. [ ف َ س َ ] (ص مرکب ) دهن گشاد از شیشه و مانند آن : در شیشه ای فراخ سر کنند و روز اندر آفتاب و شب اندر جای گرمی نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به فراخ دهن شود.
-
فراخ شاخ
لغتنامه دهخدا
فراخ شاخ . [ ف َ ] (اِ مرکب ) گاو.گاو نر. ورزاو. ورزگاو. (از یادداشت بخط مؤلف ) : سیصد سر اسب و فراخ شاخ و گوسفند. (جهانگشای جوینی ). حاضران قصه ٔ شاخ زدن فراخ شاخ را از او پرسیدند. (انیس الطالبین ص 137). به این مبلغ چهل وهفت دینار فراخ شاخی بگیر و ...
-
فراخ شانه
لغتنامه دهخدا
فراخ شانه . [ ف َ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) اکتف . (منتهی الارب ). آن که شانه هایش پهن باشد. رجوع به اکتف شود.
-
فراخ شکاف
لغتنامه دهخدا
فراخ شکاف . [ ف َ ش ِ ] (ص مرکب ) گشاد. فراخ : مضروجة؛ چشم فراخ شکاف . (منتهی الارب ). رجوع به فراخ شود.
-
فراخ شکم
لغتنامه دهخدا
فراخ شکم . [ ف َ ش ِ ک َ ] (ص مرکب ) آن که شکم فراخ دارد، چون : دیگ فراخ شکم و کوزه ٔ فراخ شکم . (یادداشت بخط مؤلف ). || اَکول . (مهذب الاسماء). پرخور. (یادداشت بخط مؤلف ).