کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
فارغ خطی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
عاشق و فارغ
فرهنگ گنجواژه
هوسباز دمدمی مزاج.
-
جستوجو در متن
-
فراغ خطی
لغتنامه دهخدا
فراغ خطی . [ ف َ خ َطْ طی ] (حامص مرکب ) خلاص . رهایی . آزادی . (ناظم الاطباء). فارغ خطی . رجوع به فارغ خطی شود.
-
خط پاکی
لغتنامه دهخدا
خط پاکی . [ خ َطْ طِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطی که بعد از فراغ از محاسبه بدست دهند و آنرا مفاصا نیز خوانند و در هندوستان به فارغ خطی شهرت دارد و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته . (آنندراج ) : دلش بود ز آلودگی در شگفت ز آلودگان خط پاکی گرفت . وحید (...
-
جزار
لغتنامه دهخدا
جزار. [ ج َزْ زا ] (ع ص ، اِ) شترکُش . (ناظم الاطباء) (دهار) (از منتهی الارب ) (کنزاللغة). اشترکش . ج ، جَزّارون . (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی ). نحرکننده ٔ شتر. (از متن اللغة) (تاج العروس ). نسبت است به جزارة که نحر شتر باشد. (لباب الانساب ). ذبح کننده...
-
نابود
لغتنامه دهخدا
نابود. (ص مرکب ) معدوم . (آنندراج ) (برهان ) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام ). ناپیدا. نیست . آنکه هرگز موجود نمی شود. (ناظم الاطباء).فانی . (نظام ). || مفلس . نابودمند. (آنندراج ) (انجمن آرا) (از شعوری ). مفلس . پریشان شده . (برهان ). نادار. (ناظم الاطباء)...
-
ورج
لغتنامه دهخدا
ورج . [ وَ] (اِ) جلوخان و پیشگاه خانه . (ناظم الاطباء). || ارج . قدر و مرتبه . (از آنندراج ) (برهان ). بزرگی و بزرگواری و عظمت و شأن و شوکت و قدر و لیاقت و قیمت و ارزش و رتبه و درجه و پایه و منصب و شغل . (ناظم الاطباء). || فر ایزدی . فره . خوره . (ف...
-
بار نهادن
لغتنامه دهخدا
بار نهادن . [ ن َ / ن ِ دَ ] (مص مرکب ) به زمین نهادن بار. بار بنهادن . (ناظم الاطباء: بار). || کنایه از زادن باشد. (برهان ). کنایه از زاییدن باشد چنانکه سراج قمری گفته : زمانه حامله ٔ انده و نشاط آمدولیک بر دل اعدات بار بنهاده ست . (انجمن آرا).وضع. ...
-
رزم
لغتنامه دهخدا
رزم . [ رَ ] (اِ) جنگ . (فرهنگ رشیدی ). جنگ ومحاربه و مقاتله . (از شعوری ج 2 ص 10). جنگ و جدال و حرب و نبرد و پیکار. (ناظم الاطباء). نبرد و پیکار. (فرهنگ فارسی معین ). جنگ و جدال . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤل...
-
صفا
لغتنامه دهخدا
صفا. [ص َ ] (ع مص ) روشنی . (منتهی الارب ). صافی شدن . (مصادرزوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). پاک و بی غش و بی کدورت شدن . (غیاث اللغات ). || (اِمص ) پاکیزگی . (دهار). پاکی . مقابل کدورت ، مقابل تیرگی : دیدی اندر صفای خود کونین شد دلت فارغ از جحیم و نعی...
-
حساب جمل
لغتنامه دهخدا
حساب جمل . [ ح ِ ب ِ ج ُم ْ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شمارش به وسیله ٔ حروف ابجد که در هشت جمله ٔ «ابجد» «هوز« »حطی » «کلمن « »سعفص « »قرشت » «ثخذ« »ضظغ» جمع شده است . نه حرف اول برای آحاد و نه حرف دوم برای عشرات و نه حرف سوم برای مآت و «غ » نما...
-
دست کشیدن
لغتنامه دهخدا
دست کشیدن . [ دَ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) دست مالیدن و ملامسه کردن . (برهان ) : به داروی فراموشی کشم دست بیاد ساقی دیگر شوم مست . نظامی .گر ز لبی شربت شیرین چشنددست به شیرینه برویش کشند. نظامی .- دست بر سر کسی کشیدن ؛ نوازش کردن . مورد لطف قرار داد...
-
تاراب
لغتنامه دهخدا
تاراب . (اِخ ) نام قریه ای بود که از آن تا بخارا سه فرسنگ است . (فرهنگ جهانگیری ). نام قریه ای است در سه فرسنگی بخارا. (آنندراج ) (انجمن آرا) (برهان ). «تارابی » که خروج کرد و جمعی را بهلاکت افکند از اهل تاراب بوده . (آنندراج ) (انجمن آرا). نام قریه ...
-
رسته
لغتنامه دهخدا
رسته . [ رَ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) اسم مفعول از مصدر رَستن . (فرهنگ نظام ). خلاص شده و نجات یافته و آزادکرده و رهایی یافته . (ناظم الاطباء). خلاص شده ، یعنی رهاگشته و آزادشده . (از شعوری ج 2 ورق 15). خلاص شده . (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ سروری ). خلاص ش...
-
شبانگاه
لغتنامه دهخدا
شبانگاه . [ ش َ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) وقت و هنگام شب . (از فرهنگ نظام ). درآمدن شب . (برهان قاطع). شب هنگام . (آنندراج ). وقت شب . (انجمن آرا). هنگام شب . (ناظم الاطباء).وقت درآمدن شب . (بهار عجم ) (از رشیدی ) : دو صد منده سبوی آب کش به روزشبانگاه له...
-
معمور
لغتنامه دهخدا
معمور. [ م َ ] (ع ص ) آبادان . (دهار) (منتهی الارب ) (آنندراج ). آباد و آبادان و مسکون و دارای جمعیت از مردمان . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : تات شاعر به مدح درگویدشاد بادی و قصر تو معمور. ناصرخسرو.از همت تو فال تو چون بخت تو فرخ وز دولت تو ملک...